سلیمان پناهی
می رفت یار و در پیش آرزو کردم روان
کو قاصدی کز مقصد یارم از او جویم نشان
پنهان ز نور دیده و در دل نهانش کرده ام
گفتا نهان کاری تو بردا ز من تاب وتوان
عرشی که تو در مسندش دولت زدی والا بود
باید که زانو بر زند در معبرت شاه جهان
مستی تو در صحبت مستان در میخانه زد
شور آفرین شد ناگه از سودای تو پیر مغان
هر تار مویت دلبرا شد ریسمان عمر ما
در انتظارت می سزد این قد ما گردد کمان
مگشا لب و بر هر کسی شیدائیت ارزان مده
بگذار سالی بگذرد از خش خش برگ خزان
پیک صبا این نکته را در صد رسن پیچیده بود
از صد هزاران نکته اش یک نکته را کردم بیان
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران