یـکـی را بــه چــوگـان مـه دامـغـانبـزد تـا چـو طـبـلش بـر آمد فغانشب از بـی قراری نیارسـت خـفتبـر او پـارسـایی گذر کرد و گفـتبه شب گر بـبردی بر شحنه،…
یـکـی را بــه چــوگـان مـه دامـغـان | بـزد تـا چـو طـبـلش بـر آمد فغان |
شب از بـی قراری نیارسـت خـفت | بـر او پـارسـایی گذر کرد و گفـت |
به شب گر بـبردی بر شحنه، سوز | گــنـاه آبــرویـش نـبــردی بــه روز |
کـسـی روز محـشـر نگـردد خـجـل | که شبـها بـه درگه بـرد سـوز دل |
هنوز ار سـر صـلـح داری چـه بـیم؟ | در عــذرخــواهـان نـبــنـدد کـریـم |
ز یــــــزدان دادار داور بــــــخــــــواه | شـب تــوبــه تــقـصـیـر روز گـنـاه |
کریمی که آوردت از نیست هست | عجـب گر بـیفتـی نگیردت دست |
اگـر بـنـده ای دسـت حـاجـت بــرآر | و گر شرمسـار آب حـسرت بـبـار |
نیامد بـر این در کـسـی عـذر خـواه | که سیل ندامت نشستـش گناه |
نــریــزد خـــدای آبـــروی کــســـی | که ریزد گناه آب چشمش بسی |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج