مرتضی (اشکان) درویشی
از آتش قنفذ چه بگویم ؟! …جگرش سوخت
وقتی که ز آتش همه بیت پدرش سوخت…
آن لحظه که بستند پر و بال علی را
سرتاسر آفاق ز اشک بصرش سوخت
سادات ببخشند…. میان در و دیوار؟
از ضربه به صورت و کمر … چشم ترش سوخت
یاری نکند ده نفری جنگ حسن را…
در واقعه ی صلح حسن بال و پرش سوخت
در قوم جفا پیشه ی بد ذات حیا نیست
از بارش کینه جسد مختصرش سوخت
آن زهر که جعده به حسن داد بهانه ست
گویند که مسمار …بگویم؟!… جگرش سوخت…
مرتضی ( اشکان ) درویشی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران