پرستش مددی
از ما بریده ای و به باور رسیده ای
وقتی بهانه موقع باران چکیدن است
یک فصل از تلاطم دریا شکسته ای
اما همیشه آخر دنیا رسیدن است
شب روبروی چشم تو بن بست می شود
یعنی غزل غزل به تغزل رها شدن
تا صبح عشق گام تو در امتداد نور
در بغض سرخ خنده گل آشنا شدن
دستی گلوی سرخ مرا لمس کرده است
تا سرکشد پیاله ی عشقی که در من است
آسوده ایم و پشت دلت صف کشیده ایم
وقتی که کار موی تو هر شب وزیدن است
دنیای ما شکنجه جسم است و قبض روح
یعنی همیشه راه رسیدن بلند نیست
اینجا سکوت مدعیان را شنیده ایم
احساس بغض خنده ی باران شنیدنی ست
لبخند باغ آینه دار ” پرستش ” است
باران برقص بر تن سنگین شعر من
با هرچه شوق آینه گردان باغ نیست
نقشی که مانده بر تن غمگین شعر من
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۹.۰۷
بخش چهار پاره | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران