حسن کریمی
زمانِ رفتنست وپس ،تِرن چرا نمی رسد ؟
نگو شراب ساقیا ، به جام ما نمی رسد
صدای توپ میدهد ، اگر چه دادم از اِلم
دگر صدایِ توپ هم ، به ناخدا نمی رسد
فضایِ غم گرفته را ، دلم نمی دهد رضا
ز سر پریده خواب و ، شب به انتها نمی رسد
اگر چه روبرویِ من ، به گل نشسته نسترن
میان این همه مَحَن ، به تن صفا نمی رسد
به هرکه میرسم به من ، چوگرگ حمله میکند
ز خوانِ مهرلقمه ای ، به این گدا نمی رسد
عجیبه این همه ریا ، میان قوم آریا
دگر بهای فرش زر ، به بوریا نمی رسد
سپرده اند بر بلا ، برس به دست بینوا
چو خاصِ بینوا بُوَد ، به اَشقیا نمی رسد
حسن کریمی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران