حامد بهنام
آشفته حالم از خم ابروی شهر آشوب ها
درمان نمیبخشد به دل ، آزرم این محجوب ها
عریانی احساس را در چشم دشمن دیده ام
مستوری میبارد فقط از دیده ی محبوب ها
در آهن بگداخته باید که تاب عشق دید
آخر کجا دارد امان از آتش غم ، چوب ها
وقتی که نبض محفل از گرمی بدها میتپد
جز سایه ای مخدوش نیست ، شمع حضور خوب ها
باید برهنه بود و بس ، تلبیس جز ابلیس نیست
آوای العفو میرسد از مسلخ مصلوب ها
یا باید از جان بگذرم یا باید از جانان که من
راهی نمی یابم دگر زین منطق اسلوب ها
“شوریده”… بودن درد نیست ، جای ظهورت زخم داشت
این باور لب تیز را بسپار بر مغلوب ها
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران