نسرین قلندری
1388
…
هم خانه پنجره را خواب برده بود…
باران که از تن شب تاب برده بود
.
سیلاب تن به تن خاک می کشید
انگار کن هر چه نبود آب برده بود
.
یحیای عشق غسل زخونابه می نمود
بر دار عشق دلم ، تاب برده بود
.
انبوه گسیوان من انگار نقره شد
در حسرتی که زمن خواب برده بود
.
بر سینه داغ که نه کوه غصه بود
زخمی که تاب از تن سیلاب برده بود
.
آوخ که بغض مرا کشته بی صدا
وایم که درد، اشک چوخوناب برده بود
.
اینجا هوا برای نفس تنگ می شود
همخانه بغض حنجره ام تاب برده بود
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران