با اين بهاري كه نمي ميرد در باغ پاييزي نمي بيني ؟(امير مرزبان)
با اين بهاري كه نمي ميرد در باغ پاييزي نمي بيني ؟
فصلي كه مولا را در آن هرگز جز وقت شب خيزي نمي بيني
با اين پرستو ها كه مي بينم، حال و هواي آسمان عشق است
دل هاي اين مردم ولي خالي ست، جز مرگ لبريزي نمي بيني
آنجا به جاي ميز…منصب… پول، مين و شهيد و شروه مي بخشند
اينجا گلويت چونكه با مولاست، جز خنجر تيزي نمي بيني
بايد بفهمي درد يعني درد! بايد بفهمي زخم يعني زخم!
بايد بفهمي عشق يعني عشق! جز عاشقي چيزي نمي بيني
سرهايشان گل هاي باغي سبز، اشك ملائك، نهر آبي سرخ
هر جاي دنيا را بگردي آي، اين گونه جاليزي نمي بيني
بوي مدينه استخوان هاشان، از پيرهن ها سيب سيب مي ريزد
مثل بقيع و كربلا امشب، از فكه گلريزي نمي بيني
اصلاً نمي دانم چرا اين چشم، تا آسمان دنبالشان پر زد
بوار بكن! اين جز به راحتي، را شمس تبريزي نمي بيني
ديوانه نام كوچك عشق است، گمنام، شغل و شهرت و فاميل
يعني براي ثبت اين عاشق، تو گردن آويزي نمي بيني
منبع : كتاب از هشت بهار سرخ/ مجموعه شعر دفاع مقدس استان قم