بابک علیپور
گويند که پروانه رقصان
گرديد بسوي شمع گريان
آنقدر به گرد شمع چرخيد
قدري که دگر خودي نميديد
آن شمع به صد گلايه و درد
گفتش که تو اي رفيق نامرد
رقصاني و گو غمي نداري
آخر تو مگر دلي نداري؟
من آب شوم و هيچ و نابود
آنگه تو ز حال من چه خشنود
پروانه به مهر و مهرباني
گفتش که به من چه شکوه داري؟
اينقدر مکن عجله در حرف
آخر بنما تفکري صرف
ناگه پر و بال آن فرح سوخت
آن شمع دلش همي برافروخت
گفتا که چه شد بگوي بر تو؟
آن بال قشنگ بگشاي از نو
گفتش که به واقع آرميدم
آري که دگر غمي ندارم
من با تو ز اين سرا بيايم
لبخند زنان ، ببين تو بالم
پروانه اگر شدي تو روزي
بايد که به عشق خود بسوزي
تنگ است زمان خدانگهدار
رفتيم بسوي آتش يار