کریم لقمانی سروستانی
تاکی دراین بیغوله ره باید پیاده طی کنم
مردم دراین غربت بگوترک دیارش کی کنم
افتاده ام مخمورومست درگوشه ی میخانه ها
جانم به لب آمد کنون تنها ویارمی کنم
درکوله بارم خستگی مهمان شده بردوش من
ازبُن گرفته بی خبرهرلحظه تاب وتوش من
گفتم که عاشق میشوم غربت فراموشم شود
خودکرده راعیبش مکن، این دردپنهان نوش من
بااینکه رسوا گشته ام،عشقی نشدبا من عجین
دیگرنمیخواهم که غم ، درکلبه ام باشد کمین
میسوزم وُ میسازمش غم رافراری میدهم
ای دل پریشانی مکن دنیا نمی ماند چنین !
**==**==**==**
وقتی چشم گشودم دامن مادر
قنداق کردند مرا!
تا ازبرکت اندیشه های خام
دست وپابسته
اسیرباشم دردنیای توهم
اکنون دربزرگی ام
خسته ومجروح
کفن پوش شده
نه جسمم ! روحم !
میان کهنه واژه های پوچِ دروغین
s@rv
بخش چهار پاره | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران