ای بی خبر از حال من، اینک مفسر نیستم!
افتاده از سر حاجتم من که مقصر نیستم!
جادوی چشمان تو را دیروز باور کرده ام!
پیدا شدم ای بی خبر حالا که از سرّ نیستم!
شاگرد اول بوده ام هر بار ردم کرده ای!
بی انظباطی می کنم حالا که مبصر نیستم!
یادم ندادی حرف را، یکباره ورّاج ات شدم!
من در زبان مادری اینجا که قاصر نیستم!
دزدیده ام من دیده را، یک آینه در چشم خود!
هر بار با چشمان باز، خود دیده خاسر نیستم!
بهرام انصاری