علی سپهرار
تو ای دستی که در محشر شکایت نامه ها داری
سخن با من بگو اکنون تو ای چشمی که میباری
به تیغی حین بُرّیدن ؛ ز نانی اندرین مطبخ
ز انگشتم بریدم من ؛ چه خونی آمدش ؛ باری:
مبُر نان کسی یارا ؛ و یا راهی ز یک عابر
که روزی بُر زند قسمت ؛ ورقها را ز نو ؛ آری!
نیامد چکۀ دوّم ؛ که گشتم در قوافی گم
تو و یک چکّه از خونت ؛ من از یک قطره در زاری
نیالایی تو اما در جهان دستی به خون یارا،
که بندد روی دست تو ؛ نقوش مردم آزاری
بیا اکنون تو با جسم و روانت صحبتی افکن
همان گپ را که فردا تو زنی آنسان که پنداری
ز تغییری که خواهد شد ببر سهمی درین گیتی
شوی بیدارِ این عالم یقین کن قبل بیداری
که هر قلبی بپرهیزد چو گبری در دم پیری
کنون دستت ببر بالا ؛ نه با شمشیر و اجباری
«خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی »
خودت بینای دانایی برین دل چون تو معماری
علی سپهرار
«اثیر»
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران