دوم راهنمایی بودم و روزهای پر از هیجان نوجوانی را پشت سر میگذاشتم. یک روز، در حالی که مشغول خواندن شعری از حافظ بودم:
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان…
ناگهان زنگ در، مثل صدای رعد و برقی بر جانم نشست. کتاب را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی به سمت در رفتم.
وقتی در را باز کردم، سکینه خانوم، همسایهمان را دیدم که با چهرهای نگران و صدای لرزان گفت: "مادرت خانه است؟"
چهره نگران سکینه خانوم مرا به فکر فرو برد. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ نکند دیروز مرا وقتی با سهراب، پسر همسایه، نامه رد و بدل میکردیم دیده و میخواهد گزارش کار را به مادرم بدهد؟
سریع چهره نگرانم را زیر لبخند دروغینم قایم کردم و با کمی ترس گفتم: "نه، چرا؟ چه خبر است؟"
سکینه خانوم چادرش را جلوی صورتش کشید و در حالی که به سمت من نزدیکتر شد، دستش را روی هم میزد و میگفت: "آخر زمان شده، روله آخر زمان!"
با شنیدن این حرف بیشتر ترسیدم. گویا این کلمات، چون پتکی بر سرم فرود آمدند. در حالی که آب دهانم را به سختی قورت میدادم، گفتم: "سکینه خانوم، جون به لبم کردین، بگید ببینم چی شده؟"
سکینه خانوم ابروهایش را کج کرد و اطراف را با نگاه نافذی تجسس کرد. انگار کارآگاه گجت دنبال ماجراجویی است. سپس آرام در گوشم گفت: "دختر توران خانوم زیر ابروهایش را برداشته است."
این خبر، بمبی بود که در خانه ما منفجر شد. تصویر دختر توران خانوم در ذهنم نقش بست؛ با ابروهایی کمانی که احتمالاً فردا قبل از طلوع آفتاب کلمات تلخ و نگاههای سمی بیرحمانه او را در کنج اتاق و در انحنای ابروهایش اعدام میکنند.







