لوگو پایگاه خبری شاعر www.shaer.ir

فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 25 آبان 1404

پایگاه خبری شاعر

داستان:

اسیر سرنوشت

اسیر سرنوشت…
عازم ماموریتی بودم که مجبور شدم از روستایی عبور کنم که مسیرم رو کوتاهتر میکرد.
وقتی به روستا وارد شدم نهر کوچکی که پر از آبی زلال بود و از رشته کوهی همان نزدیکی سرازیر بود و دو طرفش را درختان تنومند بید و چنار پوشانده بود، رو دیدم،
هوایی خنک از باز بودن شیشه ماشین حال و هوایم را عوض کرد و جانی تازه بهم داد و گرمای طاقت فرسای مسیر رو از تنم زدود.
نگاهم به مغازه کوچکی افتاد که در زیر خنک های یک درخت گردو جا خوش کرده بود و دو طرفش را میزهای چوبی برای نشستن و شاید ناهار خوردن
با گلیم های کهنه فرش کرده بودند.
ایستادم و از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم
یک بطر نوشابه خنک خریدم و روی تخت نشستم که نجوایی غریب توجهم رو جلب کرد،
خوب که دقت کردم، پیر مردی رو دیدم که چند متری دور تر تکیه به دیوار قلعه ای رفیع و بلند داده بود، بلند شدم و یک نوشابه دیگه خریدم و به طرفش رفتم، نمی دونم چرا،؟
انگار یک نیرویی منو بلند کرد و به طرفش کشوند
، پهلوش روی دو پا نشستم و تکیه دادم به دیوار و سلام کردم و پرسیدم چطوری مشدی؟
_علیک السلام، شکر خدا، اگه این زمونه بذاره خوبم
پرسیدم، زمونه؟
شیشه نوشابه رو بطرفش گرفتم که گفت:دست درد نکنه و جرعه ای نوشید و گفت:
_اره زمونه، پیرم کرد و خرفت،
گفتم دور از جون کبلایی،
شروع کرد به خوندن که:

به یک یکدانه دختر
به دو دورت بگردم
به سه سوزم ز عشقت
در هنگام خواندن این شعر چنان بوجد می آمد و گل از گلش میشکفت که گویی جوانی هجده ساله است وبنظرم قلبا جوان بود.
آثار خطهای مهری که" نثار زندگیش کرده بود،
بر جبینش کاملا مشهود بود ولبان نازکش درحین بیرون فرستادن کلمات گویی مشتاق بوسیدن لبها و سرو صورت عزیزی را در انتظار است.
انتظاری لبریز از عشق و مودت همانند
زلال آبهای چشمه ساران به هنگام بهار،
دستانش به هنگام ادای کلمات مرتبا تکان میخوروند.
گاهی برهم میزدشان تا شور این عشق را بنمایش بگذاره،
وگاهی سایه بان چشماش میکرد و به دورترین نقطه نگاهی با شوق می نگریست،
دو باره ادامه داد:
به چار، چاره ندارم
به پنج پنج پنجه خورشید
به شش شیشه عمرم
به هفت هفت آسمانم

شاید باورتان نشود ولی چشمان آبی اش برقی عجیب داشتند،
گویی دو گوی بلورین که در کاسه سرش خود نمایی میکنند.
گه گاهی دو گوشه لبش را بانگشتهای شصت و سبابه اش پاک میکرد و زبانش را بر روی لبهای خشکیده و عطشانش بچرخش در می آوردجرعه ای می نوشید
و دوباره ادامه می داد،
به هشت هشت در بهشتم
به نه نه ساله دختر
به ده دورت بگردم
پشت خمیده اش بدیواری بود که در انتظار خورشید خفته بود. دیواری که بوی صده های قبل را میشد از لابلای خشتهایش حس کرد و فهمید.
بیشماری بودند که دست در آغوش این یار
قدیمی نهاده و سوده و مالیده اند و پشت بدان نشسته، که یادگاری از زمان قاجاریه و صفویه که تاکنون به این زمان رسیده بود.
بلند شدم و گفتم:
دستت درد نکنه کبلایی خیلی قشنگ خوندی
راه افتادم که سوار ماشین بشم که ازم پرسید:

یعنی میاد؟
جواب دادم_کی رو میگی؟
جواهرم رو میگم میاد ؟
جواب دادم : آره که میاد؟ چرانه، شاید همین امروز برسه،
و وقتی خوب نگاهش کردم اشگ در چشمان ابیش همچون دریا، مواج داشت و زورقی را دران آبهای نیلگون میشد به نظاره نشست
همچون او من نیز چشم به دورترین نقطه ای که از این گذرگاه میشد دیده سود بودم و زیر لب میگفتم آره کبلایی میادش میادش. و براهم ادامه دادم…
سعادت کریمی

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان :