شفق تنوره کشید و دست وحشی باد دریچه ها را مانند سنج بر هم کوفت و من ، نگاه به سوی درخت ها کردم در استخوان های لخت سینه شان ، خورشید بزرگ و خونین می کو…
شفق تنوره کشید و دست وحشی باد دریچه ها را مانند سنج بر هم کوفت و من ، نگاه به سوی درخت ها کردم در استخوان های لخت سینه شان ، خورشید بزرگ و خونین می کوفت ، می تپید هنوز و این تپیدن ، در ذزه های ریز هوا و در میان رگ سرخ سیم های مسین و در تنفس و در نبض و در شقیقه ی من طنین طبل سیاهان داشت دیدم میان خورشید این قلب آتشین و بزرگ درخت ها و قلب کوچک و گرم من ارتباطی هست دیدم میان نبض من و ذره های ریز هوا و سیم ها که ریل صداها و نورها هستند و تیک تک ساعت دیواری پیوند ناشناخته ای هست دیدم از آفتاب ، جدا نیستم از آب و از درخت و زمین هم از پشت پنجره ، مردی گذشت پاهای او با قلب و نبض من سفر آغاز کرده بود او ، در قلب من تنفس می کرد او ، با نبض من قدم برمی داشت اما ، دلش همراه و همصدای دل خورشید در استخوان سینه ی لخت درخت ها می کوفت ، می تپید غروب ، سایه دواند نگاهم از صف دور درخت ها برگشت و سوی اینه آمد صدای قلب من ایینه را ز هم ترکاند
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج