پرستش مددی
لای یک شعر تازه پنهانم
مثل یک آسمان ، غبار آلود
قصه ام در مسیر فرداها
حسرت عشق بود و باران بود
از تمام پرنده ها سیرم
سایه ام امتداد باران است
می رسد حس من به درناها
در دلم غصه ها فراوان است
پای رفتن ندارد احساسم
زندگی مظهر تلاطم هاست
عشق ، طوفان وحشی درد است
ریشه اش در تن تجسم هاست
رفتم از خود به کوچ ناپیدا
غربت ، آئینه ی نگاهم شد
غم در این روزگار بی پروا
بهترین کوه ، تکیه گاهم شد
دستم از آسمان که کوتاه ست
بغض خیسی نشسته بر جانم
می روم تا بهار برخیزم
می روم تا ترانه بنشانم
می گریزم به ناکجا آباد
میخزم لابلای خاموشی
با غرور “پرستش ” شعرم
می روم گوشه ی فراموشی .
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۵.۲۵
بخش چهار پاره | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران