حامد سنگچولی
از شهر خودت رانده و نالان شده باشی
تنها شده ای بیخود و بی جان شده باشی
در شهر غریبی پی یک کوچه تاریک
آواره ترین مرد خیابان شده باشی
با عشق سراز خاک برآری و چو گرداب
سر گشته و بیچاره و عصیان شده باشی
با خاطره ای ناب نشینی ته یک شعر
دل رحم ترین شاعر دوران شده باشی
چون تیر که بیرون شده از چنگ کمانی
رسوا شده و قاتل این جان شده باشی
هر روز به پهلو بکشی دردو غمِ خویش
دریا شده ئ درد غریبان شده باشی
با آنکه غریبی و دلی شاد ندارد
شبگردترین خستهء باران شده باشی
بی رحم تر از شب شده با فکرو خیالت
درنده تر از گرگ بیابان شده باشی
ای عشق مدد کن شب من صبح ندارد
با عشق غلط وارد طوفان شده باشی
#حامد_سنگچولی
16/9/95
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران