
سید امیررضا انجوی
ابر نیسان دامن بستان در افشان میکند قامت سرو چمن را بوسه باران میکند
ضرب موسیقی باران بر تن سبز گیاه بلبلان را مسخ آهنگ بهاران میکند
آسمان چون عاشقی بیدل به روز وصل یار اشک شوقش را نثار سبزه زاران میکند
دست باریک نسیم و ساغر ابر بهار شاخ یاس و نسترن را مست و رقصان میکند
تربت حافظ میان عطر شب بوهای سرخ هر شبانگاهان فراخوانی مستان میکند
شم روح انگیز نارنج و بهارین تحفه اش برملا اسرار شهر راز ایران میکند
گلشن باغ ارم شکرانه دفع خزان سکه گل بر زمین و بر درختان میکند
تن رهانیده ز بند دیو سرما سیب بن از شکوفه طاق نصرت نذر یزدان میکند
سان شرمین دختران هر شاخه و برگ انار گوشه عارض به رنگ سرخ رخشان میکند
نزد شیراز آمده باز آن بهار دلنشین خویشتن مهمان جمع دلنوازان میکند
زین میانه انجوی سرمست و دست افشان و شاد
شکر ایزد را نه یکصد که هزاران میکند
2
شامگاه دی مه است و ابر برفین بر سپهر مینماید صورت شهر مرا پیرانه چهر
سر فرود آورده بید از توشه برف سپید باغ و بستان غرق کرنش نزد این سلطان کبر
گسترانیده ردایش بر فراز شهر راز می فشاند بذر سرما فارغ از هر شر و خیر
بر تن سرو و صنوبر خلعتی نو کرده است تا نبیند هیچ از ایشان بردن فرمان ز غیر
دشت را فرموده تا پنهان کند خویش از نظر برم را در حصر کرده سان ترسایی به دیر
قامت سخت دراک آن کوه جاوید استوار گشته مستور و محجب نزد آن عاری ز مهر
در خیالش تا ابد ناز و تنعم می کند بی خبر از فرودین و گردش دوران به سیر
ملک جمشید ار بشد جولانگه برف و خزان
انجوی را آتشی باشد ز جنس نظم و شعر
3
سالها آرزویم دیدن مه روی تو بود چون صبا شانه زدن بر تن گیسوی تو بود
سرخوش از باده عشق تو بدم روز نخست چو مرا اذن ورود و گذر از کوی تو بود
زخم پیکان فرو خفته به دل ارج نهم زانکه تحفه ز کمان خم ابروی تو بود
دیده تار و نژندم همچو یعقوب نبی طالب روشنی از جامه خوشبوی تو بود
زاهدان را چو بود روی به کعبه شب و روز قبله گاه دل و جان شام و سحر سوی تو بود
در خور عرش الهی شده بود این سر اگر دمی اش جایگهی بر روی زانوی تو بود
ببریدم نگه از روی بتان دو جهان طلب از درگه حق روی چون آهوی تو بود
آنهمه سعی و تلاش در پی روزی و معاش در ره وصل تو وجهد و تکاپوی تو بود
سرد و جامد بد اگر طبع تو را خلق و سرشت در رحمت ز بهشت آن منش و خوی تو بود
غرق گرداب تباهی خاسر دهر بدم گر مرا حبل نجاتی ز بجز موی تو بود
انجوی گر به سرانجام ره راست گزید
همه از دولت دستان خداجوی تو بود