انسیه موسویان
اين جا كه شعر در كف نامردمان رهاست
اين جا كه شعر در كف نامردمان رهاست
موعود من! صداي تو عاشقترين صداست
اين جغدهاي خفته كه آواز شومشان
در ژرفناي تيره و خاموش شب رهاست
باور نميكنند كه چشمان روشنت
ديري است قبلهگاه تمام ستارههاست
من ميشناسمت، دل غمگين و خستهات
با درد، با غرور ترك خورده آشناست
آري تو آن درخت كريمي كه دستهات
ديري است آشيانه گرم پرندههاست
آخر چگونه در گذر بادهاي تند
اِستادهاي كه قامت سبز تو تا خداست؟
من از هجوم دشنه شب زخم خوردهام
پس مرهم نگاه اهوراييات كجاست؟!