دانست چو با او به شکایت سخنم هست بر جست و به یک بوسه ی شیرین دهنم بست چون شرم ز عریان شدنم در بَرِ او بود شد اخگر سوزنده و برْ پیرهنم جست تب دارم و شا…
دانست چو با او به شکایت سخنم هست بر جست و به یک بوسه ی شیرین دهنم بست چون شرم ز عریان شدنم در بَرِ او بود شد اخگر سوزنده و برْ پیرهنم جست تب دارم و شادم که اگر یار در اید باور نکند تا نکشد بر بدنم دست هر آه که در حسرتش از سینه برآمد زندانی ی ِ من بود که از بندِ تنم رست این بی خبران در طلب مستی ی ِ جامند غافل که نگاه تو شراب است و منم مست فارغ منشین! بوسه ز لب خواه، نه گفتار کاندر نگه گرم، هزاران سخنم هست.
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج