فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 31 اردیبهشت 1403

یاد یک روز

خفته بودیم و شعاع آفتاب بر سراپامان به نرمی میخزید روی کاشی های ایوان دست نور سایه هامان را شتابان میکشید موج رنگین افق پایان نداشت آسمان از عطر روز آ…

خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمی میخزید
روی کاشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان میکشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من
ناله کردم : آفتاب ، ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
آه ، کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا میشدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج