کیست این کز لب دیوار من آویخته زلف
تاک­وش، شیشه به دست، از همه سو ریخته زلف
کیست این راز پریشانی من، در موهاش
تکیه­گاه سر شوریده من، بازوهاش
کیست این عطر غزل می­وزد از پیرهنش
ای صبا مرحمتی کن بشناسان به منش 
این که می­خندد و می­خواند و می­رقصد و مست
می­رود بوی خوش پیرهنش دست به دست
نازپرداز همه ناز فروشان زمین
ساقی اما، ز همه تشنه­لبان تشنه­ترین 
نشأت افزای دل و جان خماران مستیش
دستگیر همه خسته­دلان بی‌ دستیش
کیست این سروقدِ تشنه­لبِ مشک به دوش؟
این‌که بی ­اوست چراغ شب مستان خاموش 
این‌که آتش لب و دریا دل و مشکین کُلَه است
کیست این شب همه شب ماه شب چارده است؟
گره وا کردن از آن زلف سیه، لازم نیست
حتم دارم که به جز ماه بنی­هاشم نیست
“دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام زار و پریشان که مپرس”