فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 28 اردیبهشت 1403

پیوسته دلم خون شد از گردش دوار

منوچهر منوچهری(بیدل)

پیوسته دلم خون شده از گردش دوار
از حزن شب دوری آن صبح گهر بار
هردم به امیدی دل خود شاد نمودم
خورشید رخش ر فت پس پرده دیدار
هر نور که در سایه قلبم بدرخشید
از دیده گذر کرد پس پرده پندار
با بخت بگفتم که چه شد آن قول وصالش
سر نیش تمسخرزدو گفت صبر نگهدار
گفتم که دگر بیدلم از دست برفت
گفتا برود تا نشو ی غرقه خونبار
گفتم که دلم غرقه دریا چه خون است
گفتا نه از این بهر نجا تست به کردار
گفتم چکنم تا که رسم بر لب ساحل
گفتا که هزاران دل و جان گشته گرفتار
گفتم بخدا سوی کران را بنما یم
گفتا که در این بحر کران نیست جز آزار
گفتم چکنم خسته بی تاب اسیرم عزیزم
گفتا که خود این تازه بود اول این کار
گفتم که پس آیم مرا نیست چنین تاب
گفتا نشود دل شده در عشق گرفتار
گفتم ببرم عشق شوم راحت و ایمن
گفتا زازل قلب تو شد نقظه پرگار
گفتم نکشد چرخ فلک سختی این عشق
گفتا زهمین روبه تو شد سختی این یار
گفتم به قیامت بزنم داد به زاری
گفتا زقیامش شده ائی زار بر این دار
گفتم که چرا برمن درمانده چه رفته
گفتا که قیام است ترا دوری آن یار
گفتم زچه باور کنم راز سخن را
گفتا زدل خون شده پرس و تن تبدار
گفتم که دلم زآتش هجرش به فغان است
گفتا که ترا ناله زنور است نه از نار
گفتم که اگر نور چنین است نار کدام است
گفتا که مپرس سر خدائیش نگهدار
گفتم چه کنم تاب تحمل همه رفته است
گفتا زخداپرس که آخر چه شود کار
گفتم برو بیدل از این غمکده بگذر
گفتا بروم ولی دیده زاغیار نگهدار

بخش مثنوی | پایگاه  خبری شاعر


منبع: سایت شعر ایران