فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 14 اردیبهشت 1403

پروین جعفری

پروین جعفری
پروین جعفری متولد سال 56 که در کرمانشاه به دنیا آمده و ساکن همین شهر می باشد کارشناسی ارشد الکترونیک داشته و ارشد ناتمام فیزیک در حال حاضر مدرس دانشگاه است از کودکی شعر گفته ولی به گفته خودش : " بیشتر بازیگوشی های کودکانه بود و انتقاد از همسالان و اگر قرار باشد اسمی برایش بگذارم باید بگویم شعر اجتماعی یا شعر اعتراض بودند و خوب هم می گفتم"اولین بار در 16 سالگی شعری راجع به حضرت زهرا(س) نوشته که موضوع مسابقه ای بود در سطح ناحیه آموزش و پرورش و اول شد. برای شعر بعدی در مرحله ی استانی در سال 1373 در جشنواره دانش آموزی برگزیده شد.از آن به بعد شعر را جدی گرفته البته نه در آن حد که کتاب چاپ کند هرچند یک کتاب داستان به زبان شعر برای کودکان اماده چاپ دارد که مجوزش را سال 86 گرفته ولی هنوز اقدام به چاپ نکرده است .

1
من دختری هستم غریب از خویش و دردآلود
چشم مرا روشن کن ای آیینه ی موعود

من چهره ای هستم که از خود حرفها دارد
از تیرگیهای وجود از این همه کمبود

ورد زبانم شد جهان روشنایی ها
اما زمینی هستم و در هاله ای از دود

پیشانی ام چین و خم جغرافیای درد
برگونه هایم ردپای سنگلاخ و رود

تصویر در تصویر می بینم جهانم را
این پنجره در پنجره در چشم من پر بود

در سایه ی پلکم به هم خوردند رویا ها
تا پلکان زندگی در این فضا فرسود

در گوش من آونگ رفتن ها و ماندن ها
شک را به شکل یک نشانه بر زمان افزود

آدینه است و روبرویت مانده ام خاموش
در چارچوبی گمشده با منظری محدود

بانگ حضور خویش را آویز گوشم کن
تا پنجره پر وا کند از نغمه ی داوود

#پروین جعفری

2
بر دوش ابر تکیه زدی تا کمان شدی
آرش تویی که زمزمه ی آسمان شدی

بارید هفت رنگ غزل روی دفترم
رنگین کمان روشن عمر جهان شدی

تیر آنچنان شدی که زمان را شکسته ای
بر شانه ی حماسه ی ایران نشان شدی

من در هجوم حادثه ها محو می شدم
تا آمدی شرافت سرخ زمان شدی

روح تو کوچ کردو شفق پرده را کشید
رنگین ترین ستاره ی دنیایمان شدی

#پروین جعفری

3
طلوع زرد زوالی خودت نمیدانی
شغال بی پروبالی خودت نمی دانی

پرنده پر زدو رفت و تو مانده ای اینجا
به بال عشق وبالی خودت نمی دانی

طلسم عصر تو چندی شکستنی شده است
مکررو متوالی خودت نمیدانی

کلام شعر به احساس تو نمی گنجد
به هیچ نظم و روالی خودت نمیدانی

قساوت ابدی یت به چشم ها خون شد
تو روح زرد زوالی خودت نمی دانی

#پروین جعفری

3
دلگیر از این زمین که بر آن شر نشسته است
یاسی کبود پشت همان در نشسته است

دیوارها به بام افقها رسیده اند
وقتی به چاه سایه ی حیدر نشسته است

فریاد کن دلاور جنگاور عرب
زینب به سوگ هر دو برادر نشسته است

ازکوفه هم گذر کن و از کربلا… بگو!
فریاد تو به گریه ی اصغر نشسته است

فریاد تو به گوش زمین ماندگار شد
این آسمان به پرده ی آخر نشسته است

اسطوره ها پیاده و بی سر شکفته اند
بر نیزه ها حماسه ی پرپر نشسته است

این زخم های گمشده در دیدگان ما
زخم نگاه توست به باور نشسته است

خورشید خون گرفته طلوعی دوباره کرد
در شعر من پرنده ی بی پر نشسته است

#پروین جعفری

4
#مثنوی: #شاید مرا نگاه کنی در شب کویر
#تقدیم به بانوی دو عالم حضرت زهرا (س)

تا گیسوان مرثیه ام شانه می شود
نامت ستاره ی شب غمخانه می شود

ای شمع اشکبار از آن درد و داغها
چشمان تو نهایتی از چلچراغها

چون چشمهای ناز صدف باز می شود
موج حروف صف به صف آغاز می شود

راهت چنان  زلالی آب است بر کویر
سیراب می کند دل مارا دراین مسیر

گاهی چنان زلالی و شفاف، مثل آب
گاهی بُرنده، جلوه ی پرنور آفتاب

نوری شدی به سمت بلندای سایه ها
از سایه سمت قبله و تفسیر آیه ها

اما به حجم فاصله ی ما، هزار مه
تصویر تو شکفته شده در غبار، مه

تابیده ای تو در گذر این هزار سال
نور گذشته های تو تا می رسد به حال

برخورد هرزمان جهتی از کرانه ای ست
در آسمان که گمشده از هر نشانه ای ست

ای خانه ی نگاه علی(ع) جایگاه تو
راه پدر شکفته شده در نگاه تو

امشب به نامِ نامیتان تکیه می کنم
قلبی کبود را به شما هدیه می کنم

خورشید من! به سوی زمین ذکر می کنی؟
گاهی برای غصه ی ما فکر می کنی؟

درنور شهر، وقت رصد، با خطای دید
امشب کسی حضور تو را آنچنان ندید

در دیدرس که چهره ی ماهت عیان نبود
تصویری از نگاه تو در آسمان نبود

تنها عبور مبهم این ماهواره ها
گسترده می شوند به پهنای قاره ها

خالی زآفرینش یک حس ِ بی گناه
تنها نشانه رفته به شبهای ایستگاه

در انحصار جاذبه های زمین ماست
از انعکاس مبهم تردیدها به پاست

اینک منم میان همین خانه های تنگ
در چارچوب آهن و در ازدحام سنگ

معماری عجیب و غریبی که ناگزیر
حتی درون خانه مرا می کند اسیر

وقتی که هیچ پنجره ای هم گشوده نیست
تا چشم واکنم به جهانِ چرا وچیست

از خانه ها گذشتم و چادر نشین شدم
همراهِ باد وآتش و آب و زمین شدم

چادر حفاظ ساده ی من در شبِ سیاه
سقفی برای ساده نشینانِ بی پناه

در فصل سرد با گِل و باآب هم نشین
در فصل گرم همنفسی با تب ِ زمین

چادر قرار گاه در این دشت گرمسیر
شاید مرا نگاه کنی در شب کویر!

بانو همین که عرصه به من تنگ می شود
شعرم دوباره همسخن سنگ می شود

کشکولی از هزار خیال و هزار درد
شعر تبر نشانِ من و صحنه ی نبرد

تاصحنه ها دوباره پس وپیش می شود
چشمان ماست یکسره درویش می شود

مستور ومست هردو چو از یک قبیله اند*
اینجا برای مقصد آنان وسیله اند

خورشید من!به سوی زمین ذکرِ نور توست
صدها هزار دست دعا در عبور توست

در این شب سیاه نشانیِّ ماه تو
تکرار ردِّ پای پدر در نگاه تو

گم شد میان سیطره ی سایه ی زمین
مانده به جاسکوت تووگریه ات، همین!

*این مصرع از لسان الغیب حافظ است

#پروین جعفری