فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

نیلوفر مسیح

تصویر تست
تصویر تست

نیلوفر مسیح

در سال ۱۳۶۲ در شهرستان اسلام آباد غرب به دنیا آمد ،و دوران کودکی را در این شهر گذراند .اما بزرگ شده و ساکن شهرستان گیلانغرب است .لیسانس زیست شناسی دارد و از همان اوایل دانشگاه که با استاد آرش آذرپیک آشنا شد، سودای ادبیات حرفه ای در فکر و جانش افتاد و دست از دل نوشته و به قول خودش شعرک های سانتی مانتال کشید و به ادبیات آوانگارد مکتب اصالت کلمه پیوست. و از آن زمان فکر و قلمش را در خدمت این نگرش قرار داد. و در این راستا کتاب چشمهای یلدا و کلمه کلید جهان هولوگرافیک را به همت استاد آرش آذرپیک و بانو هنگامه اهورا نگاشت. چندین مقاله و کتاب الکترونیکی از ایشان (نیلوفر مسیح ) در سایت مکتب اصالت کلمه و سایت شعر ایران موجود می باشد .و به گفته ایشان چندین مقاله و مجموعه در حال نگارش و ویراستاری دارد که انشالله وارد بازار کتاب خواهد شد.

“موسیقی افلاک”

پنجره کوکو/کوکو

شرشر
خش خش
عطر بهار نارنج

زن عصای سفید

#نیلوفر_مسیح
#مکتب_اصالت_کلمه
#گلچین_واژانه
“آسمان ممنوع “

دختر عروسک

پسر تفنگ

زن/ مرد

چوپی قبیله ؟ پرواز بادبادکها؟

چمری باد

دو جسد

#واژانه
#مکتب_اصالت_کلمه
#نیلوفر_مسیح
“مراقبه “

ماه نوای زنجره ها

باغ ناله ی برگ

مرد فریاد میله ها

#نیلوفر_مسیح
#مکتب_اصالت_کلمه
#واژانه
“جهان سوم “

سرباز تفنگ

کودک گل

سرباز

گل؟ گلوله ؟

چکمه های سرخ

گلهای مچاله

 

 

غوغای کودکان برف

آدم برفی
کلاه
تفنگ

 

تا که می بیند
راوی چشم خوابش گرم
می زند زیر آواز و چند ورق از ناخودآگاهش را ناخودآگاه پهن میشود بر صفحه .
خیابان دختر جوان
_بوق..بوق!! دو بوسه
این روایت را یک دختر…
_هی صبر کن !!
می خواهم جهان وطنم باشد
وقتی هر تکه از دامنم به رنگ کشوریست
و خون دختران کابل
در سنگسایه ها
گلونی ام را سرخ

ببین !!
مایای من …
“نویسنده قلم را از دختر می گیرد
بگومگوی چند مخاطب
_چه شد؟
_به گمانم یک داستان پست مدرن است
_یعنی سربه سرمان می گذارند؟
_باز هم نسبیت !!!
نویسنده دست و پایش را گم
و آنقدر
عقب
عقب
که راوی را از چرتش پراند
و چند پرنده را از ناخودآگاه زن
که تکیه زده به شانه هاش جوان
غرق در خون
نویسنده سر در گم
به دنبال تکه هایی از…

_بنگ…. بنگ !!
سرش را می دزدد
_ترا به خدا مرا بنویس!
_شما؟
مخاطب متواری!!
_نه…نه!!
سربازی که همیشه باید بمیرد !
واژه های سیاه/بیرق سیاه
_از کجا می آیی؟
_میدان نبرد!
(متن بوی خون گرفته است)
_هی! پس این راوی کجاست
قرار بود این روایت به سمت شعر برود
“شعری سیاه در متن جان می کند
زنی که شبیه آدم برفیست
جان می کند
قرار بود
که ستاره بختمان را به خورشید
اما ستاره را مردند
و خورشید در جام خون شکست
مشت ها گره میشوند پشت صحنه ها
بمب ها
فشنگ ها
مشت ها
لانه می کنند
روی صحنه در سینه ها
کژال دامنش را خودکشی نوشت
دختران کابل را سنگسایه ها ،سنگ
می بینی ماری!
کودکی که هنوز سقط نشده
سقط می کند
در کوچه های واشنگتن اژده هایش را
و متولد میشود ،چند زامبی
که زنده میشوند هی
اما هر لحظه در حال مردن انند
مثل دو فیلسوف پشت تریبون
در گفتمان نسبیت
که گیلاس پشت گیلاس
سر می کشند خون
اما دریغ
جهان را یک یقین
روی شاخ گاو ایستاده است
ببین ماری!!
به تاخیر نیافکن
پیامبر گل و بوسه را
وقتی بوی خون ول نمی کند دامن زمین
نویسنده این شعر را مچاله و ،،،،

متن تکه تکه میشود و هر تکه :

دختر جوان دو بوسه
سرباز بیرق سفید
ماری گل سرخ
پیامبر گفتمان حقیقت عمیق

راوی سر در لاک این معجزه
نویسنده را انگشت بر دهان
_نه این متن را یک مخاطب عریان نوشته است ..

 

اصالت

آسمان. کسوف

پنجره. پرده ی سیاه

دیوار ها. سایه های تهی

:white_medium_square::white_medium_square:

زمان ایستاده بود

و شب از شانه ی شهر آویزان

صدا در گلوی گنجشکآن هوا متوقف

و شکوفه ها بر درخت بزرگ هم پیاله ی باد
زمان ایستاده بود

غریزه ای وهم ناک رگهای حیات را قلقلک می داد

منجمان کور

در هستی نامعلومشان

اتفاق بزرگ را بشارت می دادند

و اعتیاد شب هنوز در ماه رخنه نکرده بود

اما سواد گل از تولد ابتلای بزرگ آبستن بود

که باد شرق وزید

و درخت آتش گر گرفت

و شریانهای مسافر در نبضی ممتد شعله ور شد

_هان! برخیز، به سمت شهر برو!

(و اینک اژدها ترین عصا)

_نه تنها یک چراغ کافیست!
جاده

مسافر

و هنوز شب از شانه ی شهر آویزان

تق
تق
تتق،
تق

قطار آخرین ایستگاه جهان می شود وقتی که شهر عصا زنان تنهاترین . مسافر را به انتظار نشسته بود
(دیالوگ چند عصا)

_بالاخره آمد؟

اما صدای عصا نمی آید!

_گوش کنید، می
گویند چراغ به دست دارد!

_شاید هم جنس ما نیست؟

سوت ناگهان قطار و گوش های تیز شهر

تق
تق
تتق
تق
(به هم خوردن ممتد عصاها )
و ناگهان

شهر. چراغدار جوان

_هی! کجا می روی بر این کوره راه دراز؟

مسافر

در ابهام طولانی شب ایستاد

دهانها سکوت تر از سرب

اما مسافر چراغی را سوسو می زد

در ازدحام چشم بندها و عصا ها

بلند بالا، با روسری از. پرنده و پنجره های آفتاب نشان

_به سمت صبح!

آنجا که انسان آغاز می شود

آسمان امتداد می یابد

و زمین شکوفه به بار می آورد

آری طلوع باید کرد

تا پنجره ها بر آیین باستان

پرنده ها را بخندند در مقام پرواز

_چراغ را بگذار!!

این شهر عصا به دست دارد نمی دانی؟!

پنجره ها شب را می پرستند

و شهر، پیر مرد عصا ساز را پیامبر خطاب می کند

جراغ را بگذار و برو!!

تا شهر. تو را به عصا مبتلا نکرده است

(زن روان به راه خود)

آما نه!! درنگی بایست

آنجا را نگاه کن!

(مادری به گاه تولد بر چشم های نوزادش، چشم بند بست ؛دو سطر بعد وقتی که ستاره ها در هیاهوی تولد نوزادی دیگر بودند. کودک عصا به دست گرفته بود بی چشم بند)

می بینی !

آفتابگردان. آفتاب

کودکآن شهر. عصا

چراغ را بگذار و برو!!

زن. عصا

جاده. چراغدار

زن

عصا؟ چراغدار؟؟

عصاهای سوخته

آفتاب بی امان

روسپی نجیب

 

آسمان بی پرنده

پنجره. پرده ی سیاه

زمان:سه ساعت تا قرار ملاقات

مکان :اتاق ساده ،تختخواب ،آیینه

زن اما روی سطر دریا

هی پلک آسمان را ورق /ورق

جیغ چند مرغ دریایی

و ناله ی یک موج

که پیشانیش از درد صخره می سوخت

حجم اتاق. را از خود لبریز

ناگهان

دریا دهان باز کرد

موج از تن صخره گریخت

و ساحل بر رد پای پری دریایی

بوسه زد

پلک آسمان ورق خورد

و زن

در تن پری دریایی از خود رمید

_اینجا چه می کنی ؟تو سایه ی منی ؟؟

_من خود توام ،تو سایه ی منی!!

زن مبهوت از سطر دریا گریخت

_برو اینجا جای تو نیست ،برگرد به سراچه ی دریا !!

و فکرش را پرت کرد

بر روی کاناپه /به انتظار یک مهمان

تکه های فکر زن

در حجم کبود اتاق سرگردان

بر روی پرده /کنار پنجره

و در رگ تنهایی او

قیلوله ی یک مرنوی پیر

با اولین معشوقه ساعت سه

زن. آیینه

آیینه. پری دریایی

_آه ،باز هم تو !برو گم شو ،رها کن جهانم را !

و پا بر فرق دریا گذاشت

«رد پاهای زنی در باد »

_جای تو اینجا نیست

لولیدن در این بیغوله

کار بت زیبا نیست !

_ببین !!تو پری دریایی

هم انس خدای اقیانوس

من هرزه گلی در باد

که فریاد سکوتم را

شب پره ای کور هم نشنید

حریر لباس تو گستره ی دریاهاست

بلور تن من اما

رج به رج

از اشک چشم مرداب است

ببین تو هم آغوش ستاره و دریایی

من در این کره ی پوشالی

هر دم مچاله ی آفندم

تو در بینهایت خویشی یعنی :

پرواز

من محدود به این کالبد امکان یعنی :

قفس

دور شو ،برو!!

که تو آفتاب طلوعی

و من

زردی یک غروب غمگینم

و بعد

فغان زد

مشت کوبید بر خود ،در آیینه

و آوار شد درون اتاق

قامت پری دریایی

زن درون آیینه ،چهل تکه شد

و هر تکه یک دهان فریاد

اما چند سطر بعد …

زن. تختخواب سیاه

آیینه. پری دریایی

 

اتاق

آیینه؟ تختخواب؟

وعده گاه خاموش

امواج خروشان

آسمان. مرغ دریایی

پنجره. پرده ی رقصان

 

 

تا که می بیند
راوی چشم خوابش گرم
می زند زیر آواز و چند ورق از ناخودآگاهش را ناخودآگاه پهن میشود بر صفحه .
خیابان دختر جوان
_بوق..بوق!! دو بوسه
این روایت را یک دختر…
_هی صبر کن !!
می خواهم جهان وطنم باشد
وقتی هر تکه از دامنم به رنگ کشوریست
و خون دختران کابل
در سنگسایه ها
گلونی ام را سرخ

ببین !!
مایای من …
“نویسنده قلم را از دختر می گیرد
بگومگوی چند مخاطب
_چه شد؟
_به گمانم یک داستان پست مدرن است
_یعنی سربه سرمان می گذارند؟
_باز هم نسبیت !!!
نویسنده دست و پایش را گم
و آنقدر
عقب
عقب
که راوی را از چرتش پراند
و چند پرنده را از ناخودآگاه زن
که تکیه زده به شانه هاش جوان
غرق در خون
نویسنده سر در گم
به دنبال تکه هایی از…

_بنگ…. بنگ !!
سرش را می دزدد
_ترا به خدا مرا بنویس!
_شما؟
مخاطب متواری!!
_نه…نه!!
سربازی که همیشه باید بمیرد !
واژه های سیاه/بیرق سیاه
_از کجا می آیی؟
_میدان نبرد!
(متن بوی خون گرفته است)
_هی! پس این راوی کجاست
قرار بود این روایت به سمت شعر برود
“شعری سیاه در متن جان می کند
زنی که شبیه آدم برفیست
جان می کند
قرار بود
که ستاره بختمان را به خورشید
اما ستاره را مردند
و خورشید در جام خون شکست
مشت ها گره میشوند پشت صحنه ها
بمب ها
فشنگ ها
مشت ها
لانه می کنند
روی صحنه در سینه ها
کژال دامنش را خودکشی نوشت
دختران کابل را سنگسایه ها ،سنگ
می بینی ماری!
کودکی که هنوز سقط نشده
سقط می کند
در کوچه های واشنگتن اژده هایش را
و متولد میشود ،چند زامبی
که زنده میشوند هی
اما هر لحظه در حال مردن انند
مثل دو فیلسوف پشت تریبون
در گفتمان نسبیت
که گیلاس پشت گیلاس
سر می کشند خون
اما دریغ
جهان را یک یقین
روی شاخ گاو ایستاده است
ببین ماری!!
به تاخیر نیافکن
پیامبر گل و بوسه را
وقتی بوی خون ول نمی کند دامن زمین
نویسنده این شعر را مچاله و ،،،،

متن تکه تکه میشود و هر تکه :

دختر جوان دو بوسه
سرباز بیرق سفید
ماری گل سرخ
پیامبر گفتمان حقیقت عمیق

راوی سر در لاک این معجزه
نویسنده را انگشت بر دهان
_نه این متن را یک مخاطب عریان نوشته است ..

*گلونی: روسری دختران کورد

 

زنی زیر خراروارها سنگ
سنگ آخر
جنینیست مردد
درون زن که خیز برداشته
به سمت اش

آوایی غریب:
عصا
صلیب
کلمه
چند نفس تردید
جنین به زهدان چسبید
مکنده تر از پیش
سنگ
سنگ
سنگ
:white_medium_small_square:
-دل بکن از این تن بی جان
رستاخیز زمین آنجاست
بردار و بزن سنگی
تو نیز به همراهی!
جنین تکانی خورد
دردی درون زن پیچید
ناله ای در باد
-بس کنید!
زن کودک
سنگ
سنگ
سنگ
گریه های ممتد
(دستی نوزاد را در بر گرفت)
دوان
دوان
درباد
«پیامبریست انسان که مومن می کند شیطان درونش را »

زن زاینده تر از پیش به زمین برگشت
به چند صفحه قبل
که زنگ زایش زده شد
-کسی از میان شما برخیزد !
-چرا؟
-می خواهیم انسان را بسنجیم!
برخاست
روحی نحیف
شکننده تر از باد
بی باک تر از طوفان
– توشه چه می خواهی؟
-تنها سکوت!
:white_medium_small_square::white_medium_small_square:
زن خیابان
-از کجا می آیید؟
سکوت
-به کجا می روید؟
سکوت
زن تا که خواست…
ناگهان
اتاق محقر نگاه محقر
-تفاله ایست انگار !
شب به جان روز افتاد
تار در پود
ریسمانی سیاه در سپید
تن عریان. مونولوگ عریان
شهریست تنم انگار
در من بتکده ها ویران
عابد نمی بینم
مومن به گناه اند، اینجا
نگهبان چه ای شرطه؟
شهری در تنم غارت

بتی نمی بینم
یعنی تویی اینجا نیست

یکه و تنهایی
پسران کنعان اند
مردان شهر من
دختران نوح اند
دختران شهر من
می گریزم از خود ،از این تنانگی در شهر
گل سرخی اگر روید
رنگ و بویش تاراج
می پیچد به پای او
دست باد هوس بازی
کسی گل را نمی فهمد
کسی در فکر گلها نیست
در شهر زمین انگار
تن آلوده به تخدیر است
می میری و نمی میری
اما دمادم در خود …
«مرگ روحی»

 

سنگ

#مکتب_اصالت_کلمه

“جهان لبخند ها “

فرار می کند ،لبخند
از صورت زنی/که …
سردش شده
دست در جیب گرم یک عابر
قدم قدم
از هر کوچه
سکه ای بر می دارد
تا لبخندی را گرم کند که کز کرده گوشه هال کنار سجاده ای که…
می پیچد لای پبچکها
پچ پچ
و یک لالایی سرد :
لالا لالا
بخواب دارا
زمین سرد است
و سر دار است سرداری
که لبخندش کبود افتاده اینجا ها
لالالا لا
گل دارا
_کو؟ کجاست سارا ؟
_لبخندش افتاده زیر پای یک لبخند
و گریزان است
از صدای یک لبخند که …
“که …” میزند زیر آواز
_جهان مست ، شاه مست و شحنه مست
لبخند وسط میدان ،مست
چهار راه
خیره در گل سرخی
که شیشه ماشین ها را پاک می کند
می افتد از دست سارا
_”که …” ؟؟
_نه گل سرخ !!
_هی بب …ین !
نویسنده تپق می زند
راوی سر در کلاه دلقک
تا خرگوشی که هیچوقت بیرون نیامده از آن
لالایی زن را بیاندازد به صفحه ی بعد
_کلاهم را نمی دهید ؟؟
_شما؟
_لبخندی سر در گریبان که …
(دست معجره از آستین کوتاه )
اما خرگوش می پرد، صفحه بعد
سارا کز کرده گوشه یک لبخند
مقابل تلوزیون
“گفتمان چراغ قرمزها “
کانال را عوض می کند
“چند لبخند به جان هم افتاده اند “
کانال بعد
“سکس و فلسفه”
تلوزیون را خاموش اما
خیابان فریاد:
“تصویب آخرین لایحه..
از این ببعد لبخند ممنوع است .تصو… “
دارا هنوز هم در فکر سر/دار است
” چراغ قرمز
کلید واژه ایست که دچار نسبیت شده
پشت یک لبخند”
_می بینی از خیابان دیگر بوی گناه نمی آید
_ و حتا لبخند نیز !
نویسنده بر می گردد به خط اول
که دارا دست در دست سارا
زیر درخت آرزو لبخند هایشان را میشمارند

_هیس!!!
“که…” در خواب یک لبخند است