فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

نجمه محمدی

محمدعلی رضاپور
محمدعلی رضاپور

نجمه محمدی

نجمه محمدی
دانشجوی دکتری رشته حقوق جزا و حرم شناسی
وکیل دادگستری و مدرس دانشگاه
متولد ۶۳ زادگاه اصفهان

 

1

ای قلم، صیحه بزن از شطّ این چشم بنوش
بغض پر درد گلو گیر مرا گیر به دوش

صاحب شعر بوَد پادشه کون و مکان
مالک جان و نفوس است و همه سِرّ نهان

واژه ها سینه به چاکند و به ره ،سر به فرود
خیلِ لاهوتی و ناسوت بر ایوان سجود

صبح محشر نبوَد جز سحَرِ سینه ی قدر
تیغ ظلمت بشکافد سر و پیشانیِ بَدر

رقص خون در حرم عشق به تاریخ نشست
فرق خورشید ز تاریکی اوهام شکست

قلم و نایِ نی و حنجره و کاغذ و دل
جمله پر بغض و عزادار و خرابست و خجل

2

ساقیِ صهبا، خماران را ندا آورده باز
موسم آن مِی گساری های روحانی رسید

شوق او دامن کشان تا می خرامد سمت دل
سال دل تحویل گردد روز و ماهش همچو عید

یک شبی را چنگ بر دامان آن “یا هو” زنید
در میان جرگه ی رندان ، به نیکی آرمید

آن بت مه روی من درگاه مهرش را گشود
مست “بازا” گفتنش گشتم که آثامم ندید

غرق رحمت ، غرق ایمان ، غرق پاکی میشود
جان آن سالک که از وَیل منیّت ها پرید

 

لیله القدری که تقدیر گِل و آب نُفوس
می زند در لوح محفوظه رقم ، روحُ المجید

آن شب قدری که تا صبحش همه غُفران بوَد
شاهد لاهوتیان از عرش می خواند نوید

عاشقانه گویم و صد بار دیگر بر شما
سِحر ” بازآ” گفتنش نوشانده جانم را امید

در عبادتگاه اشراقش هر آنکس ذبح کرد
نفس امّاره ، همانا او مِیِ باقی خرید
نجمه_محمدی

3

ای که نا خوانده تو بر شهر دلم یار شدی
آمدی عشوه کنان محرم اسرار شدی

می و میخانه تویی، باده گر و باده تویی
سجده و سجده گه و ترمه ی سجاده تویی

تا ابد بر سر پیمانه بمان لعبت من
ای که تو قبله گه جان منی، ای بُت من

4
تا قدح نوش غزل هایم شده خواهان عشق
پرده پوش مثنوی هایم شده عریان عشق

واژه ها را صف به صف کردم ردیف و قافیه
تا قلم بر سینه ی کاغذ شود رقصان عشق

می تراود از نگاهم صد هزار آئین مهر
تا بیاموزم الفبا را به شاگردان عشق

میدوم تا انتهای برزخ شک و یقین
تا کمی ایمان خَرَم از مالک دکان عشق

دفتر عُمر و سوال و احتمال و جبر و فقه
حل مجهولات این دفتر شده ارکان عشق

می گریزم از کلاس حفظیات و فلسفه
تا کند تعمید جانم را ، نم باران عشق

تار و تنبور و کمانچه، توتک و رود و سه تار
گاه بر شورند و گاهی پرده ی گریان عشق

چنگ بر دامان تار خویش می خواند سه گاه
سازها در ضربِ نُت ها می دهند فرمان عشق

فاش میگویم هر آنکس کُشته شد در پای عشق
زنده می گردد به نام عشق در دامان عشق

5
ستاره ای بدرخشید و جان و دل لرزید
و ناگهان ز تحیّر،نگاه ها خشکید

شکافت قلب زمین را، شکست بدعت ها
امید تازه تری از هزاره ها روئید

قنوت خسته دلان را چراغ مهر افروخت
به شمع خفته ی دانش،شراره ها پاشید

چو آذرخش شکافنده، سیر انفُس کرد
به چشمه های نگاهش، بساط غم برچید

شکنج زلفِ دوتایش عجب سر و پا بست
ببین ز جان اسیران، نبیذ خون جوشید

به بزم دلشدگانش ترنج و چاقو داد
به عافیت طلبان جرعه ای خطر آمیخت

و بر مَلا نشده جز به اهل دل نامش
که بود؟ رسم و نشانش،که این چنین تابید

نشد مکاشفه جز اهل راز ،احوالش
چه بود این همه اعجاز؟ کیست این خورشید؟

بنجمه_محمدی