فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 15 اردیبهشت 1403

مرضیه انساندوست

تصویر تست
مرضیه انساندوست . متولد 1369. ارومیه است لیسانس زبان و ادبیات فارسی داشته و در کنار کار همچنان می نویسد اهل نقد و نظر است . حدود ۱۰ سالی میشود که بصورت جدی شعر می گوید و مجموعه اشعار سپیدش آماده چاپ می باشد

بازگشتیم به شهر
و تاول هایمان را
زیر لباس ها پنهان کردیم
شهر زیر پای عابران
زخم برداشته بود
و خونی که بند نمی آمد ادامه بارانی بود
که روزی زیر آسمان سردشت
بر ما بارید بود
چتر به همراه نداشتیم
جان پناه نداشتیم

مردمان خاورمیانه ایم
و باران بر همه ما یکسان می بارد
بر یمن ،
شام
و بر گونه های زخم خورده ما

گاهی حقیقت
جرعه آبی ست که در مشت گرفته ای
و از درز انگشتانت سر می رود
.
.
.
من مثل هر روز امتداد ابرویم را
در آینه ها/شور می زنم
و به انگشتان تو
وقتی موی دختران نداشته مان را تاب می دهی
فکر می کنم

چنگ می زنم به لباس های چرک
دیوار های چرک
و انگشت اشاره ام تیر می کشد

باید پیش از آن که از راه برسی
این لکه خون را پاک کنم
از روی مبل
از کف آشپزخانه
باید قهوه ای بجوشانم
که کفاف خستگی ات را بدهد

به من نگاه کن!
من حقیقتی هستم
که روی اجاق آشپزخانه مان
سر می روم !

این فیلم را تو تمام کن!
و فراموش کن در سکانس قبل
کشیده ات را در گوش راست کسی خوابانده ای
که شباهت غریبی به من داشت

در خیابان های شهر قدم بردار
و برگرد
به کافه ای که هر روز عاشقت بودم
و تمام کافه های شهر
که از این پس تنها با یک گوش عاشقت خواهم بود
من پیش از رفتن
در را بارها به هم کوبیده ام
و صدای کفش هایت را
وقتی دیوانه وار دنبالم می دویدی
نشنیده ام
کاش قدری بلندتر گفته بودی؛
دوستت دارم!

زن که باشی
فرقی نمی کند
جنگی ده ساله به راه بیاندازی
یا سیصد سال از عمرت را
صرف بیدار کردن شوهرت کنی…
بیدار شو هلن !
دقیانوس را در گهواره خوابانده ام
و دیگر از خرابه های تروا
صدای گریه هیچ دختر بچه ای
به گوش نمی رسد …
.
.
.
زن که باشی
فرقی نمی کند
چای بریزی
یا چمدان ببندی !
مادرم چمدان می بندد
و من فکر می کنم
چقدر سخت است که تمام دارایی
یک زن باشی !

دیگر به هیچ چیز نمی شود اعتماد کرد!
وقتی درتل آویو
ماشه را می کشی
و قلبم در شمس العماره
از کار می ایستد
بیشتر به یاد می آورم
آخرین بار
موهایم را به بند پوتین تو بافته ام
و هر بار که به تو فکر می کنم
مشتی از موهایم را کنده ام

تو اما ؛
مرزهای امپراتوری ات را نقاشی کن
و فراموش کن
گلوله ای که شلیک شد
من بودم !