فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 12 اردیبهشت 1403

محمود صالح زاده

تصویر تست
تصویر تست

محمود صالح زاده

 

 

بغضم گلو نشین شده از دست دوستان
بنگر چگونه میل به بارش گرفته است !

در امتداد جاده خودباوری، دریغ!
نشنیده ام دلی دل تابش گرفته است

 ماه شب سیاه ستم پیشه را ببین
از بهر چیست میل نوازش گرفته است؟

یاران بی ریا به کجا آرمیده اید؟
قلبم ز اضطراب و حقه و خواهش گرفته است

زین داغ سینه سوز که در سینه من است
گفتار و وصف و دیده ام آتش گرفته است

ای ابر چشم! بر چمن گونه ها ببار
این بغض ماست میل به بارش گرفته است

2

برگ سبزم که به پاییز گرفتار شدم
خش خشی در گذر مکتب دیدار شدم

غصه ام در حد و اندازه دلدار نبود
قصه کودک بدخواب دغلکار شدم

من که روزی به جنون درس جنون میدادم
روزگاریست که در بند جنون خوار شدم

منطق و فلسفه ام دست به دامان همند
که نبینند چه سان شهره بازار شدم

آسمان خیره به چشمان من و مجنون است
حیف آن دم که ازین خاطره بیدار شدم

شبنم صبحدم چشم غزلخوان توام
قافیه ساز و غزل سوز غم یاز شدم

کودکانه به سراپرده عشق تو شدم
تو ببخشای گرت زمره اغیار شدم

صاحب هیچ نیم در غزلستان تو لیک
حمله ور بر صف وصف تو چو تاتار شدم

بیت ها پشت سر هم ز قلم می بارند
قافیه، وزن، ردیف، از همه بیزار شدم

دادگاهی که به خواهان من از وعده توست
قاضی و محکمه و حکم، گنهکار شدم

از دفاعیه امیدی به عطوفت ز تو نیست
زهر هجران تو نوشیدم و بیمار شدم

می سپارم به خدا قصه فرهاد کشیت
من که در پیش نگاه همه بر دار شدم

تو بمان تا بروم از گذر خاطره ها
مضطرب ماندم و دلتنگ تو صد بار شدم

تو بمان تا شنوم خنده زیبای تو را
تو بمان تا که نفهمم ز چه خونبار شدم

تو بمان تا که بخوابی سحر رفتن من
گله ام نیست که در آینه هم تار شدم

بعد قرنی تو نشسته به سر قبر منی
خوب بنگر چه غریبانه سپیدار شدم!

3

گفتم ز یاد میبرمت مدتی نشد
حتی به قدر طی شدن ساعتی نش

در جوخه های محکمه سرسپردگیت
بهر دفاع سرزده هم مهلتی نشد

با آخرین نگاه نشسته به چشم من
گفتم وداع اشک کنم فرصتی نشد

دادم به پای هرچه که امید وصل توست
عمری که سر به سر شدنش قیمتی نشد

چشمان وهم بار نشسته به دام تو
تا این عیار بنده بی طاقتی نشد

گفتم ز یاد میبرمت آخرش دریغ
با این گلایه های دل لعنتی نشد

4

ای رونمای مقدم تو قرص ماهتاب
بر ساحت کویر پریشانیم بتاب]

یک شوره زار گونه پر ردپای اشک
چشمی ز پا فتاده ز مکاری نقاب

آهی ز عمق سینه خون گشته از فراق
راهی که مبداءش من و مقصود او سراب

یک سینه پر ز حسرت و داغ و شرار و درد
قلبی چنین گرفته زنگ خیال و خواب

عمری که آخرش زده شد انگ بوالهوس
آمال و آرزو همه در حد یک حباب

در این بشر سرای حکیمانه وای و ویل
اول غریب آمدم و آخرش خراب

بر حنجری که دست به دامان نام توست
گفتار غیر چون نمک و نام توست آب
جانم به لب رسیدو نیامد به سر فراق
ای رونمای مقدم تو قرص ماهتاب

این سرگذشت تلخ چه پر دردسر گذشت
چون پرسشیست دست به دامان یک جواب

شاید جواب واژه یاب طلوع توست
شاید طلوع پرتوی از عشق بی حساب

شاید حساب معنی بیجای غصه است
شاید که غصه مفنی فتوای اضطراب

پس نی حساب همدم گرد و غبار راه
بنشستم و سرودم ازین اشتیاق ناب

5

روي تو را ديدم و در سرنوشت
روي دل شوخ مرا غم گرفت

چشم و دلم يكسره در التهاب
كارگه مردم چشمم خراب

چشم چو چشمه ز دلم جوش كرد
آه كه دل هر چه كند دوش كرد

ميزدمش داد به من گوش كن
ساقي اگر نيست فراموش كن

مي به فتوح آوردش اين شكست
حيف كه ديشب خم و ساغر شكست

پاي دلم بسته به داميست واي
حربه صياد به دل بر مساي

دام دل از دام جليفا جداست
قصد من از قصد زليخا جداست

اي كه به غمزه دل ما سوختي
از چه نظر بر دل ما دوختي

آينه از ضرب نگاهت شكست
قلب از اين سفصطه هايت شكست

دوش غزل جاي تو را مي گرفت
سوز ني و آه جدايي گرفت

يك شبه از ملك تو ميتاختم
هديه اي از نام علي ساختم

وقت سحر آه شرر ميزند
ماه از اين باديه پر ميزند

بغض گلويم به ستم ميفشرد
روي تو تا خاطره ره ميسپرد

تا سحرم ياد به ياد تو بود
دل همه دم بهر مراد تو بود

ناله جانسوز مرا ميشنيد
آنكه نسيم سحري برگزيد

آه ازين گلشن ماتم سرا
مي كشد و ميبرد از سر وفا

رفتم ازين ملك برانگيخته
پاك و پليدي به هم آميخته

صحبت اغيار ز من دور بود
آينه ام را سخن نور بود

كام سخن از غم تو خوشتر است
حرف مضامين تو دلكشتر است

تا سخنت روي به اتمام شد
هاله اي از نوش بر اين كام شد

حيف كه آخر سخن عاشقيست
عشق تمامش سند لايقيست

بند دلم پاره شدستي مدام
تا كه خداحافظيت شد تمام

رفتم و اين دل چو خرابات شد
شاه دل از كيش رخت مات شد

گرچه به سالي ز غمت سوختم
سنت دلدادگي آموختم

گر كه دلم تنگ نگاهت شود
ديدن ماه شبم عادت شود

اين همه گر شعر و سخن ساختم
در قبل يك نظرت باختم

اي غم تو سوز و فراقت اميد
مرغ نگاهت ز بر دل پريد

ميگذرم زين همه داد سخن
ميگذرم زين همه سوز و محن

نكته به دستان سحر ميدهم
حال كه پا بر سر دل مينهم

باد كه حق يار شود يار را
يار پسندد غم اغيار را

 6

عادت شده هر روز پيامي بفرستم
بر شوق سلام تو سلامي بفرستم

شايد پس از اين برزخ گفتار و نوشتار
ديگر نتوانم كه كلامي بفرستم

يك شب به سرم زد پس از اين دوره حافظ
شعر از غم فرهاد نظامي بفرستم

تصميم بر آن بود كه هر روز دو بيتي
دفتر پر شعر است تمامي بفرستم

ماندم سخني را كه به صد شور نوشتم
آخر به چه عنوان به چه نامي بفرستم

بي نام رسيد آخر خط نامه شوقم
عادت شده هر روز پيامي بفرستم