فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 14 اردیبهشت 1403

محمد قبادی

تصویر تست
تصویر تست

محمد قبادی

-شاعر و ترانه سرا
-متولد ۱۳۷۰/١/٢۶
-شاعر و ترانه سرا
-متولد کرمانشاه
-دانش آموخته رشته حقوق در مقطع کارشناسی ۸۹-۹۳
-اشتغال به مدیریت امور اداری و تنظیم قراردادهای شرکت بین المللی ارسا ساختمان در شهرستان ثلاث باباجانی

وی در سال ۸۹ به صورت مبتدی با توجه به علاقه اش به شعر و ادبیات آغاز به سرودن شعر در قالب های مختلف و از سال ۹۲ به صورت جدی کار خود را در سرایش اشعار کلاسیک و ترانه نویسی و حضور درانجمن های ادبی ادامه داد و تا کنون در جشنواره ای شرکت نکرده که موفق به کسب عنوان و مقامی باشد در ایام دانشجویی به همکاری و دبیری صفحه ادبی نشریات دانشگاه و ماه نامه دانشکده حقوقی آزاد استان کرمانشاه و دبیری انجمن ماهانه دانشجویان دانشگاه آزاد پرداخت۰
دو دفتر غزل و چهارپاره و یک دفتر ترانه از ایشان در دست چاپ می باشد که بدلیل مشغله کاری و نیز پرداختن به تحصیل و مطالعه در دروس مرتبط با رشته دانشگاهی و آزمون های قضاوت و وکالت این مهم به تعویق افتاده است

هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه ی هیچ…

بغ میکنم در انزوای خود،سق میزنم اندوه شب ها را
بیدار میمانم بمیرانم،در خود طلوع صبح فردا را
.
.
بغ میکنم وقتی که میبینم،جای غم نان شب شاعر
عشق زنی، موزونِ اندامی پر میکند ذهنی مقفا را
.
.
“من” شاعری کم کار و دور از عشق “من”شاعری بی مایه بود و مرد
در لا به لای شب قدم میزد،شرمندگی جیب بابا را
.
.
بابا سکوت دفتری صد برگ،یا یک مداد رو به پایان بود
از بچگی و سال های دور،وقتی ک فهمیدم الفبا را
.
.
مادر چراغ کور سوزی در شب های بی فردایی من بود
هر وقت میمردم خودش تکرار میکرد اعجاز مسیحا را
.
.
امن یجیبی بر لبانش یا…در من خدا را جستجو میکرد:
پرهیز کن از نا امیدی ها،کی دیده کام نا شکیبا را؟
.
.
مادر،کویری سرد و بی روحم،ابری ترین،اما نمی بارم
با حرف هات آزار خواهی داد،حال همین احوال گویا را
.
.
هی دوست داری لحظه هایی که،دنیا برایت مار میریزد
در ذهن شب تلقین کنی داری،در خود توان کار موسی را

بر هر زبانی نام تو جاری،جادوگران بر خاک بنشینند
یک اژدها از خود برویانی،تا که ببلعد کل دنیا را
.
.
لبخند تلخی بر لبت باشد،قلاب ها را تف کنی و بعد…
با یک عصا و ورد بشکافی،فرق چموشی های دریا را

در سینه ام بغض هزاران مرد،داغ هزار و یک زمستان است
ای کاش خورشید از شیار شب،پایان دهد تابوی یلدا را

 

***
بسته ام بار سفر را از تبار چشم هات
خسته ام از راه و رسم و کار و بار چشم هات

یوسفی گم کرده راهم در بیابانی مخوف
کار دستم داده ای با گرگ هار چشم هات

خاطراتت در بساط کوله بارم جا نشد
بس که بی اندازه جاگیر است بار چشمهات

هر کجا دیدم مسیرم را به چشمانت رسید
عشق افیونی خمارم من خمار چشم هات

کاش دستم را بگیری،آه دامن گیر من
خسته ام از بی کسی در روزگار چشم هات

آه جادوی سیاهت کمتر از اعجاز نیست…
لحظه ای دیدار و عمری بی قرار چشم هات…

پشت شهری را شکست این داغ و نام شهر شد
لاله های واژگون داغدار چشم هات

میروم اما خدایی نامه هایم را بخوان
با تشکر تا همیشه دوست دار چشم هات

از هر چه باید بود کوچیدند ادم ها
وقتی نباید هات را چیدند ادم ها

ای وارث شب گریه ها بر شانه ی تقویم
خوشبختی ات را برنتابیدند آدم ها

هی رفته رفته مصلحت این بود،انگاری…
تنها شدن را بد نمی دیدند آدم ها

قرنی که گل ها از گلوله یکه میخوردند
آهسته در خود میپلاسیدند آدم ها

قرنی که انگاری هوای عشق بیمار است
قرنی که کوه شک و تردیدند آدم ها

تنها شکستی در خودت،تنهاترت کردند
جای خدا کی را پرستیدند؟ آدم ها

وقتی که رویایم فراز شاخه میرقصید
دستان من را کال میدیدند ادم ها

یک روز اندوه خدا را درک خواهی کرد
وقتی نباید هات را چیدند آدم ها

مرداد96
دنیا به چشمای ترم نیومد
هق هقمو دست خودت سپردم
تموم سالایی که تو نبودی
لحظه به لحظه هاشو غصه خوردم

این کار هرروزمه تنها میشم
بازم لباساتو بغل می گیرم
آلبوم عکسات روی زانوهامه
هی عکساتو رد میکنم… می میرم

عکساتو می بینم یکی یکی و
آغوش گرم تو یادم می افته
بیا بابا،نذار بدونه هیچکی
سروکارت پیش ما کم می افته

یه کوه از غم روی شونه هامه
یه تشنه ام که تو دل کویره
چه جور می تونه جای بوسه هاتو
سهمیه های مختلف بگیره

تلخی اشکای منو بجز شعر
فرمای ثبت نامی هم چشیدن
شغل پدر..بازم یه خط تیره _
بین من و تو فاصله کشیدن

یه کوه از غم روی شونه هامه
یه تشنه ام که تو دل کویره
چه جور می تونه جای بوسه هاتو
سهمیه های مختلف بگیره

هر شب سری به روی تنم زار میزند
خود را به خون کشانده،به دیوار میزند
با چشم تر،گلوی پر از داغ واژه ها
با حسرتی تمامِ تو را جار میزند
انصاف نیست غربت هرشب نبودنت
که آتش به دامن من بیدار میزند
از من بریده تاب و توان را در این اتاق
یک زن که در میان سرم تار میزند
یا یک کلاغ در وسط خواب قرص هام
کابوس می پراند و منقار میزند
نشنو چه کرده با دل من روزگار پست
خود را به بی گناهی و انکار میزند
حرفی بزن صلای خدا در صدای توست
قلبی شکسته دارم و دشوار میزند
این مشق عشق چیست که دنیای نانجیب
هر بار می نویسم و هر بار میزند
با چوب تر دو چشم غضب ناک،سرنوشت…
بی رحم و بی مروت و کشدار میزند
هر بار از عشق دم زده ام ضربه خورده ام
شاعر چه تلخ دست به اقرار میزند
این دست های گم شده در جیب پرسه ها
یک شب میان خانه مرا دار میزند