فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 15 اردیبهشت 1403

محمد سلطانی

تصویر تست
تصویر تست

محمد سلطانی

 در یلدای سال ۱۳۶۲ در ساری متولد شد. در سال ۱۳۸۷ در رشته ی مهندسی مکانیک سیالات از دانشگاه فارغ‌التحصیل گشت و از سال ۸۹ به استخدام آموزش و پرورش در آمد و هم اکنون در هنرستان های مازندران مشغول تدریس در رشته ی تاسیسات مکانیکی می باشد
همچنین در سال ۱۳۸۸ در استان زنجان ازدواج کرد و فصل جدیدی از زندگی خود را آغاز نمود
او شعر را به صورت مبتدی از همان دوران کودکی شروع کرد و در دوران دبیرستان بارها شاعر برگزیده ی جشنواره های دانش آموزی شهرستان و استان خود گردید.
او از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۷ مدیر اجرایی انجمن شعر و ادب مرکز استان مازندران بود
در طول این سالها نیز عناوین متعددی را در زمینه ی شعر استان و کشور کسب نمود که از جمله ی آنها می توان به شاعر برگزیده ی جشنواره ی سراسری شعر علوی در سال ۸۵ و شاعر برگزیده ی جشنواره ی شعر فجر استان مازندران در سال ۸۷ اشاره کرد.
محمد سلطانی سلسله غزلهایی با مضامین اجتماعی و تحت عنوان کافه رسالت به رشته ی تحریر در آورد که حوادثی را در کافه ای فرضی رقم میزد.
او از سال ۸۷ به بعد کمتر در مجامع ادبی حضور پیدا کرد.
محمد سلطانی صاحب دو مجموعه ی هرگز منتشر نشده ی “با نام خدا” و “کافه رسالت” می باشد.
همچنین یک مجموعه ی جدید نیز در دست نگارش دارد

شب ملتهب، شب پشت شب، تقویم-تکراری
وقتی که هر شب تا اذان صبح بیداری
از چشمهایت، از سکوت این در و دیوار
از هر کسی، از سایه ی خود نیز بیزاری
دایم شبیه ترکشی در خود فرو خوردی
با قرص هایت، بغض را، از روی ناچاری
کپسول اکسیژن فقط دارد هوایت را
باید که لب روی لب یک ماسک بگذاری
با سرفه هایت دایماً فعال خواهی کرد
آتشفشانی را که در عمق جگر داری
مانند یک محکوم اعدامی، که خطی را
با هر نفس بر سینه ی دیوار می کاری
امواج دریا هم نمی فهمند حالت را
وقتی که می کوبد تو را موجی به دیواری
یا ویلچر، یا تخت. دنیایت دو قطبی شد
روزی رها خواهی شد از این حصر اجباری

فلسفه ی الکی

دنیای شما نرده و دیوار ندارد، دنیای من از فلسفه های الکی پر
من ماندم و دیوار بلندی که کشیدم، دور همه ئ زندگی از ماسه و آجر

من ماندم و یک فلسفه ئ پوچ قدیمی، یک شاعر درمانده که بایست بمیرد
یک شخصیت منقسم لایه به لایه، در لای جهانی که شده غرق تکثّر

لابد دو نفر بودم و احساس نکردم، یا اینکه تو این دفعه خیالات برت داشت
یا اینکه…مهم نیست؟ همین مساله ساز است، یک قدرت پنهانی ما فوق تصوّر
      #
همسایه ئ بیچاره ئ من خواب ندارد، از دست همین مساله ئ چند صدایی
می گفت که تا صبح صداهای عجیبی، از دفتر من می زده بیرون، مثلاً کر

لا سی دُ رِ می فا سل _ طانی، سلطانی، جون پدرت دفتر شعرت رو ببندش
از دست غزل های تو سرگیجه گرفتم، یا من بروم یا تو برو زود به دکتر

دکتر غزلم، نه، سرم از فلسفه داغه، فرم همه ئ زندگیم باز به هم ریخت
_تعریف تو از فرم چیه؟_ جان؟_ ولش کن.روزی دو تا قاشق بخور از شربت تب بر
      #
اصلاً همه ئ زندگی ما یه گسست است، بین دو زمانی که نبودیم و نباشیم
اصلاً الکی دل به کجا خوش بکنم که، دنیای شما پر شده از حس تنفّر

از زاویه ئ دید شما قطعیتی نیست، وقتی که جهانی شدنم مسخره بازیست
تا بوده همین بوده و تا هست همین هست، تا خرخره غرق است جهان توی تحجّر

حال غزل از ریشه خراب است، خراب است، در بین همین پست مدرنی که شمایید
شرمنده ام از اینکه مزاحم شدم امروز، من می روم این مرتبه، با عرض تشکّر!!!

دل می کَنی ، دنیا ملال انگیز می گردد
تا روسری سر می کنی پاییز می گردد
گفتم که هر کار خدا یک حکمتی دارد
تا می روی، بعد تو رستاخیز می گردد
دنیا به غیر از اینکه می گردد به دور خود
با رفتنت دور سر من نیز می گردد
از بس سرم خورده به سنگ صبر، باور کن
چاقوی کند انتقامم تیز می گردد
چون آب پشت سد، تو را هم غرق خواهد کرد
روزی که صبرم عاقبت لبریز می گردد
شاید بگیرد از تو امشب انتقامم را
مردی که در آیینه حلق آویز می گردد

تا بجنبیم دیر خواهد گشت، تا بجنبیم موعد سفر است
دخترم زندگی بکن، هر چند، زندگی یک دروغ مختصر است
دخترم زندگی بکن هر چند، آدم سالم این طرفها نیست
پدرت سالهاست لال شده، گوش اطرافیان همیشه کر است
هرچه خوردیم از خودی خوردیم، بی خودی از خودی نمی ترسم
وای بر هیزمی که می فهمد، دوستش چوب دسته ی تبر است
این که از ماست، لاجِرَم بر ماست، چشم تا کار می کند سرماست
عصر ما، عصر دوستانی “ماست”، عصر کبریت های بی خطر است
یک طرف جنگ، یک طرف اعدام، یک طرف صلح و سازش و برجام
یک طرف اعتراض نافرجام، باز حرف از حقوق بی بشر است
ما که خوابیم و عمر می گذرد، بُگُذار آب خانه را ببرد
تا که خواب از سر جهان بپرد، موقع صرف قهوه ی قجر است
مرگ، ای آرزوی دیرینم، من تو را توی خواب می بینم
غیر نوبت بیا به بالینم، مرگ در خواب شاعرانه تر است
مرگ درمان درد مشترکی ست که تو از من به ارث خواهی برد
من تنم توی گور می لرزد، خوب مردن همیشه یک هنر است
دخترم زندگی بکن، هر چند، زندگی درد مهلکی دارد
مرگ ما را نجات خواهد داد، مرگ چیزی شبیه یک پدر است

بهمن ۹۴

آنکه موهای تو را چتری و یکدست کشید
هرچه -بر پلک تَرَم- ابر بهارست، کشید
نوبت گوشه ی ابروی تو شد، با دقت
لای هر تار، دو صد تیر به پیوست کشید
دید در دور و برش جوهر گیرایی نیست
جای چشم تو دو تا تیله ی بد مست کشید
شخص نقاش به این پرتره بالید، ولی
وقت لبهای تو شد از هنرش دست کشید
آنقدر نشئه کننده ست لبت، بی تردید
مطمئنم که همانجا دو سه تا بست کشید
آنچنان غیر مجازی که تنت فیلتر است
جرم من نیست، خدا هرچه نبایست، کشید
کفر می گویم و از قهر کسی باکم نیست
هر بلایی که بگویی دهه ی شصت کشید
به زمین آمدی و جمله ملائک گفتند
“آسمان بار امانت نتوانست کشید”
“قرعه ی فال به نام من” عاشق نزدند
اینچنین کار غزل بی تو به بن بست کشید

تیر ۹۵