فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 12 اردیبهشت 1403

محمد اقبال لاهوری

تصویر تست

تصویر تست

 

 زندگینامه

 
 

محمد اقبال لاهوری یا علامه اقبال (۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت تا ۱ اردیبهشت ۱۳۱۷‌ لاهور) شاعر، فیلسوف، سیاست‌مدار و متفکر مسلمان پاکستانی بود، که اشعار زیادی نیز به زبانهای فارسی و اردو سروده‌است. اقبال نخستین کسی بود که ایدهٔ یک کشور مستقل را برای مسلمانان هند مطرح کرد که در نهایت منجر به ایجاد کشور پاکستان شد. اقبال در این کشور به طور رسمی «شاعر ملی» خوانده می‌شود.[۱]
زندگی
اقبال در سیالکوت، که امروزه در ایالت پنجاب پاکستان واقع شده‌است، به دنیا آمد. نیاکان او از قبیله سپروی برهمنان کشمیر بودند و در سده هفدهم میلادی، حدود دویست سال پیش از تولد او، اسلام آورده بودند. پدر او مسلمانی دیندار بود.[۲] اقبال قرآن را در یکی از مساجد سیالکوت آموخت و دوران راهنمایی و دبیرستان خود را در اسکاچ‌مشن کالج (Scoth Mission College) گذراند. تحصیلات او در رشته فلسفه در دانشگاه لاهور آغاز شد و مدرک کارشناسی ارشد فلسفه را در سال ۱۸۹۹م با رتبه اول از دانشگاه پنجاب دریافت کرد. وی پس از آن دانشگاه کمبریج و دانشگاه مونیخ مدرک دکترای خود را در رشتهٔ فلسفه گرفت.
اقبال در دورهٔ کارشناسی ارشد با توماس آرنولد ارتباط نزدیکی پیدا کرد و در اروپا نیز با با ادوارد براون و نیکلسون مراودات علمی داشت.
فعالیت‌های سیاسی
اقبال در دوران جنگ جهانی اول در جنبش خلیفه که جنبشی اسلامی بر ضد استعمار بریتانیا بود، عضویت داشت. وی با مولانا محمد علی و محمد علی جناح همکاری نزدیک داشت. وی در سال ۱۹۲۰ در مجلس ملی هندوستان حضور داشت اما از آنجا که گمان می‌کرد در این مجلس اکثریت با هندوها است پس از انتخابات ۱۹۲۶ وارد شورای قانونگذاری پنجاب شد که شورایی اسلامی بود و در لاهور قرار داشت. در این شورا وی از پیش‌نویس قانون اساسی که محمد علی جناح برای احقاق حقوق مسلمانان نوشته بود حمایت کرد. اقبال در ۱۹۳۰ به عنوان رئیس اتحادیه مسلمانان در الله آباد و سپس در ۱۹۳۲ در لاهور انتخاب شد.
چهرهٔ فرامرزی اقبال
اقبال همواره کوشیده‌است که مردم را آگاه کرده و از بند استعمار برهاند؛ ازاین رو نگاهی ژرف به کشورهای استعمارشدهٔ اسلامی پیرامون خود داشت و با نظر به ویژگی‌های سیاسی آن زمان واندیشه‌های اسلامی، او پذیرش ویژه‌ای پیدا کرد. دلیل دیگر چهرهٔ فرامرزی وی را می‌توان در پیوستگی فرهنگی و تاریخی و مذهبی کشورش با برخی کشورهای همسایه مانند ایران و افغانستان دانست.
اقبال و ایران

آرامگاه اقبال لاهوری
اقبال یکی از نامورترین و سرشناس‌ترین شاعرپارسی‌گوی غیرایرانی در ایران است که نظیر شاعر بزرگی همانند بیدل دهلوی پذیرش ویژه‌ای در ایران یافته‌است.(این در حالی است که تفاوت شهرت بیدل در دیگر کشورها و ایران به اندازه‌ای است که نمی‌توان با هم سنجید.)از کل ۱۲ هزار بیت شعری که توسط اقبال سروده شده‌است ۷۰۰۰ بیت آن فارسی است. شریعتی در جائی وی را ایرانی‌ترین خارجی و شیعه‌ترین سنی خطاب کرده‌است. تز دکترای وی مربوط به سیر حکمت در ایران بوده‌است و وی آرزو داشت تهران روزی جایگاه ژنو در اروپا را پیدا کند. شاید بنیادی‌ترین دلیل شهرت اقبال در ایران چهرهٔ مذهبی او باشد چون بار نخست از سوی مذهبی‌ها(مانند مطهری و شریعتی) شناسانده شد. هرچند که اقبال بی‌گمان دلبستگی فراوانی به ایران داشته‌است و برخی از ملی‌گرایان نیز آن را ستوده‌اند ولی بیشتر گمان می‌رود که اینان برای همسو کردن خود با دیگران این کار را کرده‌اند ودلیل‌هایی که برای ستودن اقبال آورده‌اند چندان استوار نیست. مهم‌ترین اقبال شناس ایرانی آقای دکتر ملکی است که بقول خودش ده هزار صفحه مطلب در مورد اقبال نوشته و منتشر کرده‌است. [۳]
اقبال و فلسفه
اقبال یکی از فلیسوف بزرگ اسلام هستند۔منبع فکرشان با قران ارتباط دارد۔اقبال معتقد است که روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد و بسیاری از گرفتاری‌ها از اعتماد به یونانی‌ها ناشی شده است. از نظر وی از آن‌جا که روح قرآن به امور عینی توجه داشت و فلسفهٔ یونانی به امور نظری می‌پرداخت، کوشش مسلمانان برای قهم قرآن از منظر تعالیم یونانی بفهمند محکوم به شکست است.[۴]
در باب فهم تجربی و پوزیتیو او معتقد است که اندیشهٔ مسلمانانی مانند ابن‌حزم در خصوص ادراکات حسی به‌عنوان منبع شناخت و ابن‌تیمیه در تبین اهمیت روش استقرا، کندی در خصوص احساس متناسب با انگیزه و استعمال آن در روان‌شناسی، مقدمات نظری مباحث تجربی جدید غرب را پدید آورد.[۵]. اقبال شکوفایی روش تجربه و مشاهده را در تمدن اسلامی در نتیجهٔ جدال ممتد با اندیشهٔ یونانی می‌داند. وی در تأیید پیشگامی مسلمین در روش تجربی شاهد مثال‌هایی را از آثار و نظریه‌های علمی جاحظ و ابن مسکویه در نظریهٔ تکامل، بیرونی در ریاضیات و مسئلهٔ زمان، خوارزمی در جبر و اعداد و عراقی و خواجه محمد پارسا در روان‌شناسی دینی ذکر می‌کند.[۶]
اقبال و مولوی

سنگ یادبود اقبال لاهوری در جوار آرامگاه مولوی در قونیه
دل‌بستگی و وابستگی اقبال به مولانا را می‌شود از جنس همان عشق پرسوز و گدازی دانست که خود مولانا را به شمس تبریزی مجذوب کرده‌است:
به کام خود دگر آن کهنه می‌ریز  که با جامش نیرزد ملک پرویز
ز اشعار جلال‌الدّین رومی
به دیوار حریم دل بیاویز
سراپا درد و سوز آشنائی  وصال او زبان‌دان جدائی
جمال عشق گیرد از نی او  نصیبی از جلال کبریائی
به‌روی من در دل بازکردند  ز خاک من جهانی سازکردند
ز فیض او گرفتم اعتباری  که با من ماه و انجم سازکردند
خودی تا گشت مهجور خدائی  به فقر آموخت آداب گدائی
ز چشم مست رومی وام‌کردم
سروری از مقام کبریائی
انتقادات
گروهی از روشنفکران به این مسئله که اقبال مفهوم انسان نیچه را مقبول دانسته خرده گرفته‌اند. باور به مفهوم اَبَرمرد در توصیفات اقبال در مورد خودمحوری، خود بودن و احیاء تمدن اسلامی بازتاب یافته‌است. تشویق اقبال به بازگشت اسلام به صحنه سیاست و ضدیت با تمدن غرب و رد دستاوردهای فرهنگی و علمی غرب از دیگر مسائل مورد انتقاد گروه‌هایی از اندیشمندان است. چندین تن از دانشوران توصیفات شاعرانه او از زندگی کاملاً مطابق با قوانین اسلام را غیرعملی دانسته و آن را بی‌اعتنایی و بی‌احترامی به جوامع گوناگون با میراث متنوع فرهنگی بشر می‌دانند. در نظر بسیاری پافشاری اقبال بر یگانگی اسلامی و جدایی فرهنگی از دیگران به همزیستی جوامع بشری لطمه می‌رساند.
در حالیکه در حوزه زبانی اردو از او به عنوان شاعری بزرگ یاد می‌شود ولی باور عمومی بر اینست که اشعار اردوی اقبال نسبت به آثار اولیه فارسی او ضعیفترند و الهام‌بخشی، نیرو و سبک لازم را دارا نیستند.

 

آثار
ناله یتیم نخستین اثر اقبال بود و وی آن را در سال ۱۸۹۹ در جلسه سالیانه انجمن حمایت‌الاسلام در لاهور خواند. آثار اقبال به طور کلی عبارت‌اند از[۷]:
• علم‌الاقتصاد: نخستین کتاب درباره اقتصاد به زبان اردو، چاپ ۱۹۰۳ در لاهور.
• تاریخ هند
• اسرار خودی (منظوم، فارسی)
• رموز بیخودی (منظوم، فارسی)
• پیام مشرق (منظوم، فارسی)
• بانگ درا
• زبور عجم (منظوم، فارسی)
• جاویدنامه (منظوم، فارسی)
• پس چه باید کرد ای اقوام شرق (منظوم، فارسی)
• احیای فکر دینی در اسلام (انگلیسی) [۸]
• توسعهٔ (سیر) حکمت در ایران (انگلیسی) [۹]
• مثنوی مسافر
• بال جبرئیل
• ضرب کلیم
• ارمغان حجاز
• یادداشت‌های پراکنده
نمونهٔ اشعار
آنچه از خاک تو رُست ای مرد حرّ  آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن جهان‌بینان که خود را دیده‌اند  خود گلیم خویش را بافیده‌اند
ای امین دولت تهذیب و دین  آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار اُمم بگشا گره  نقشه اَفرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن  واستان خود را ز دست اهرمن
ای اسیر رنگ، پاک از رنگ شو  مؤمن خود، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست توست  آبروی خاوران در دست توست
اهل حق را زندگی از قوّت است  قوّت هر ملّت از جمعیت است
دانی از افرنگ و از کار فرنگ  تا کجا در بند زُنّار فرنگ؟
زخم از او، نشتر از او، سوزن از او  ما و جوی خون و امید رفو؟
گر تو می‌دانی حسابش را درست  از حریرش نرمتر، کرباس توست
بوریای خود به قالینش مده  بیدق خود را به فرزینش مده
هوشمندی از خُم او مِی نخورد  هر که خورد، اندر همین میخانه مُرد
________________________________________
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما  ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطه‏ها زد در خمیر زندگی اندیشه‏ام  تا به دست آورده‏ام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت  ریختم طرح حرم در کافرستان شما
فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق  پاره لعلی که دارم از بدخشان شما
می‏رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند  دیده‏ام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل  آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
مراجع
1. ↑ صفحهٔ ۹ The Sayings of Rumi and Iqbal
2. ↑ Pakistan Times (November ۹, ۲۰۰۴)‎‏
3. ↑ شورای گسترش زبان فارسی(برگرفته از مهر). «گفت‌وگویی با محمدکاظم کاظمی دربارهٔ گمنامی بیدل دهلوی». سپتامبر ۲۰۰۶. بازبینی‌شده در سپتامبر ۲۰۰۶.
4. ↑ تقوی: ص ۵۵
5. ↑ تقوی: ص ۵۶
6. ↑ تقوی: ص ۵۷
7. ↑ رادفر، ابوالقاسم، گزیده اشعار فارسی اقبال لاهوری، تهران: مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۹خ، صص۱۲-۱۴.
8. ↑ عنوان انگلیسی: The Reconstruction of Religious Thought in Islam
9. ↑ عنوان انگلیسی: Development of Metaphysics in Persia
• تقوی، محمد ناصر، دوام اندیشهٔ سیاسی در ایران: ارزیابی تحلیلی نظریهٔ زوال اندیشهٔ سیاسی، قم: بوستان کتاب قم، ۱۳۸۴
• گفته‌های رومی و اقبال (انگلیسی)

اشعار(بندگی نامه)

1
تمهيد
گفت با يزدان مه گيتي فروز    تاب من شب را کند مانند روز
ياد ايامي که بي ليل و نهار    خفته بودم در ضمير روزگار
کوکبي اندر سواد من نبود    گردشي اندر نهاد من نبود
ني ز نورم دشت و در آئينه پوش    ني بدريا از جمال من خروش
آه زين نيرنگ و افسون وجود    واي زين تاباني و ذوق و نمود
تافتن از آفتاب آموختم    خاکداني مرده ئي افروختم
خاکداني بافروغ و بي فراغ    چهره ي او از غلامي داغ داغ
آدم او صورت ماهي به شست    آدمي يزدان کشي آدم پرست
تا اسير آب و گل کردي مرا    از طواف او خجل کردي مرا
اين جهان از نور جان آگاه نيست    اين جهان شايان مهر و ماه نيست
در فضاي نيلگون او را بهل    رشته ي ما نوريان از وي گسل
يا مرا از خدمت او واگذار    يا ز خاکش آدم ديگر بيار
چشم بيدارم کبود و کور به    اي خدا اين خاکدان بي نور به
از غلامي دل بميرد در بدن    از غلامي روح گردد بار تن
از غلامي ضعف پيري در شباب    از غلامي شير غاب افکنده ناب
از غلامي بزم ملت فرد فرد    اين و آن با اين و آن اندر نبرد
آن يکي اندر سجود اين در قيام    کار و بارش چون صلوة بي امام
در فتد هر فرد با فردي دگر    هر زمان هر فرد را دردي مگر
از غلامي مرد حق زنار بند    از غلامي گوهرش نا ارجمند
شاخ او بي مهرگان عريان ز برگ    نيست اندر جان او جز بيم مرگ
کور ذوق و نيش را دانسته نوش    مرده ئي بي مرگ و نعش خود بدوش
آبروي زندگي در باخته    چون خران با کاه و جو در ساخته
ممکنش بنگر محال او نگر    رفت و بود ماه و سال او نگر
روزها در ماتم يک ديگرند    در خرام از ريگ ساعت کمترند
شوره بوم از نيش کژدم خار خار    مور او اژدر گزو عقرب شکار
صرصر او آتش دوزخ نژاد    زورق ابليس را باد مراد
آتشي اندر هوا غلطيده ئي    شعله ئي در شعله ئي پيچيده ئي
آتشي از دود پيچان تلخ پوش    آتشي تندر غو و دريا خروش
در کنارش مارها اندر ستيز    مارها با کفچه هاي زهر ريز
شعله اش گيرنده چون کلب عقور    هولناک و زنده سوز و مرده نور
در چنين دشت بلا صد روزگار    خوشتر از محکومي يک دم شمار
2
در بيان فنون لطيفه غلامان – موسيقي
مرگ ها اندر فنون بندگي    من چگويم از فسون بندگي
نغمه ي او خالي از نار حيات    همچو سيل افتد بديوار حيات
چون دل او تيره سيماي غلام    پست چون طبعش نواهاي غلام
از دل افسرده ي او سوز رفت    ذوق فردا لذت امروز رفت
از ني او آشکارا راز او    مرگ يک شهر است اندر ساز او
ناتوان و زار مي سازد ترا    از جهان بيزار مي سازد ترا
چشم او را اشگ پيهم سرمه ايست    تا تواني بر نواي او مايست
الحذر اين نغمه ي موت است و بس    نيستي در کسوت صوت است و بس
تشنه کامي اين حرم بي زمزم است    در بم و زيرش هلاک آدم است
سوز دل از دل برد غم مي دهد    زهر اندر ساغر جم مي دهد
غم دو قسم است اي برادر گوش کن    شعله ي ما را چراغ هوش کن
يک غم است آن غم که آدم را خورد    آن غم ديگر که هر غم را خورد
آن غم ديگر که ما را همدم است    جان ما از صحبت او بي غم است
اندرو هنگامه هاي غرب و شرق    بحر و در وي جمله موجودات غرق
چون نشيمن مي کند اندر دلي    دل ازو گردد يم بي حاصلي
بندگي از سر جان نا آگهي است    زان غم ديگر سرود او تهي است
من نمي گويم که آهنگش خطاست    بيوه زن را اين چنين شيون رواست
نغمه بايد تندرو مانند سيل    تا برد از دل غمان را خيل خيل
نغمه مي بايد جنون پرورده ئي    آتشي در خون دل حل کرده ئي
از نم او شعله پروردن توان    خامشي را جزو او کردن توان
مي شناسي؟ در سرود است آن مقام    «کاندرو بي حرف مي رويد کلام »
نغمه ي روشن چراغ فطرت است    معني او نقشبند صورت است
اصل معني را ندانم از کجاست    صورتش پيدا و با ما آشناست
نغمه گر معني ندارد مرده ايست    سوز او از آتش افسرده ايست
راز معني مرشد رومي گشود    فکر من بر آستانش در سجود
معني آن باشد که بستاند ترا    بي نياز از نقش گرداند ترا
معني آن نبود که کورو کر کند    مرد را بر نقش عاشق تر کند
مطرب ما جلوه ي معني نديد    دل بصورت بست و از معني رميد
3
در بيان فنون لطيفه غلامان – مصوري
همچنان ديدم فن صورت گري    ني براهيمي درو ني آزري
«راهبي در حلقه ي دام هوس    دلبري با طايري اندر قفس
خسروي پيش فقيري خرقه پوش    مرد کوهستانيي هيزم بدوش
نازنيني در ره بتخانه ئي    جو گئي در خلوت ويرانه ئي
پير کي از درد پيري داغ داغ    آنکه اندر دست او گل شد چراغ
مطربي از نغمه ي بيگانه مست    بلبلي ناليد و تار او گسست
نوجواني از نگاهي خورده تير    کودکي بر گردن باباي پير»
مي چکد از خامه ها مضمون موت    هر کجا افسانه و افسون موت
علم حاضر پيش آفل در سجود    شک بيفزود و يقين از دل ربود
بي يقين را لذت تحقيق نيست    بي يقين را قوت تخليق نيست
بي يقين را رعشه ها اندر دل است    نقش نو آوردن او را مشکل است
از خودي دور است و رنجور است و بس    رهبر او ذوق جمهور است و بس
حسن را در يوزه از فطرت کند    رهزن و راه تهي دستي زند
حسن را از خود برون جستن خطاست    آنچه ميبايست پيش ما کجاست؟
نقشگر خود را چو با فطرت سپرد    نقش او افکند و نقش خود سترد
يک زمان از خويشتن رنگي نزد    بر زجاج ما گهي سنگي نزد
فطرت اندر طيلسان هفت رنگ    مانده بر قرطاس او با پاي لنگ
بي تپش پروانه ي کم سوز او    عکس فردا نيست در امروز او
از نگاهش رخنه در افلاک نيست    زانکه اندر سينه دل بيباک نيست
خاکسار و بي حضور و شرمگين    بي نصيب از صحبت روح الامين
فکر او نادار و بي ذوق ستيز    بانگ اسرافيل او بي رستخيز
خويش را آدم اگر خالي شمرد    نور يزدان در ضمير او بمرد
چون کليمي شد برون از خويشتن    دست او تاريک و چوب او رسن
زندگي بي قوت اعجاز نيست    هر کسي داننده ي اين راز نيست
آن هنرمندي که بر فطرت فزود    راز خود را بر نگاه ما گشود
گر چه بحر او ندارد احتياج    مي رسد از جوي ما او را خراج
چين ربايد از بساط روزگار    هر نگار از دست او گيرد عيار
حور او از حور جنت خوشتر است    منکر لات و مناتش کافر است
آفريند کائنات ديگري    قلب را بخشد حيات ديگري
بحر و موج خويش را بر خود زند    پيش ما موجش گهر مي افکند
زان فراواني که اندر جان اوست    هر تهي را پر نمودن شأن اوست
فطرت پاکش عيار خوب و زشت    صنعتش آئينه دار خوب و زشت
عين ابراهيم و عين آزر است    دست او هم بت شکن هم بت گر است
هر بناي کهنه را بر مي کند    جمله موجودات را سوهان زند
در غلامي تن ز جان گردد تهي    از تن بي جان چه اميد بهي
ذوق ايجاد و نمود از دل رود    آدمي از خويشتن غافل رود
جبرئيلي را اگر سازي غلام    بر فتد از گنبد آئينه فام
کيش او تقليد و کارش آزري ست    ندرت اندر مذهب او کافريست
تازگيها وهم و شک افزايدش    کهنه و فرسود خوش مي آيدش
چشم او بر رفته از آينده کور    چون مجاور رزق او از خاک گور
گر هنر اين است مرگ آرزوست    اندرونش زشت و بيرونش نکوست
طاير دانا نميگردد اسير    گر چه باشد دامي از تار حرير
4
مذهب غلامان
در غلامي عشق و مذهب را فراق    انگبين زندگاني بد مذاق
عاشقي؟ توحيد را بر دل زدن    وانگهي خود را بهر مشکل زدن
در غلامي عشق جز گفتار نيست    کار ما گفتار ما را يار نيست
کاروان شوق بي ذوق رحيل    بي يقين و بي سبيل و بي دليل
دين و دانش را غلام ارزان دهد    تا بدن را زنده دارد جان دهد
گر چه بر لب هاي او نام خداست    قبله ي او طاقت فرمانرواست
طاقتي نامش دروغ با فروغ    از بطون او نزايد جز دروغ
اين صنم تا سجده اش کردي خداست    چون يکي اندر قيام آئي فناست
آن خدا ناني دهد جاني دهد    اين خدا جاني برد ناني دهد
آن خدا يکتاست اين صد پاره ايست    آن همه را چاره اين بيچاره ايست
آن خدا درمان آزار فراق    اين خدا اندر کلام او نفاق
بنده را با خويشتن خو گر کند    چشم و گوش و هوش را کافر کند
چون بجان عبد خود راکب شود    جان به تن ليکن ز تن غائب شود
زنده و بي جان چه راز است اين نگر    با تو گويم معني رنگين نگر
مردن و هم زيستن اي نکته رس    اين همه از اعتبارات است و بس
ماهيان را کوه و صحرا بي وجود    بهر مرغان قعر دريايي وجود
مرد کر سوز نوا را مرده ئي    لذت صوت و صدا را مرده ئي
پيش چنگي مست و مسرور است کور    پيش رنگي زنده در گور است کور
روح با حق زنده و پاينده ايست    ور نه اين را مرده آن را زنده ايست
آنکه حي لايموت آمد حق است    زيستن با حق حيات مطلق است
هر که بي حق زيست جز مردار نيست    گر چه کس در ماتم او زار نيست
از نگاهش ديدني ها در حجاب    قلب او بي ذوق و شوق انقلاب
سوز مشتاقي بکردارش کجا    نور آفاقي بگفتارش کجا
مذهب او تنگ چون آفاق او    از عشا تاريک تر اشراق او
زندگي بار گران بر دوش او    مرگ او پرورده ي آغوش او
عشق را از صحبتش آزارها    از دمش افسرده گردد نارها
نزد آن کرمي که از گل برنخاست    مهر و ماه و گنبد گردان کجاست
از غلامي ذوق ديداري مجوي    از غلامي جان بيداري مجوي
ديده ي او محنت ديدن نبرد    در جهان خورد و گران خوابيد و مرد
حکمران بگشايدش بندي اگر    مي نهد بر جان او بندي دگر
سازد آئيني گره اندر گره    گويدش مي پوش ازين آئين زره
ريز پيز قهر و کين بنمايدش    بيم مرگ ناگهان افزايدش
تا غلام از خويش گردد نا اميد    آرزو از سينه گردد ناپديد
گاه او را خلعت زيبا دهد    هم زمام کار در دستش نهد
مهر را شاطر ز کف بيرون جهاند    بيذق خود را بفرزيني رساند
نعمت امروز را شيداش کرد    تا بمعني منکر فرداش کرد
تن ستبر از مستي مهر ملوک    جان پاک از لاغري مانند دوک
گردد ار زار و زبون يک جان پاک    به که گردد قريه ي تن ها هلاک
بند برپا نيست بر جان و دل است    مشکل اندر مشکل اندر مشکل است

5
در فن تعمير مردان آزاد
يک زمان با رفتگان صحبت گزين    صنعت آزاد مردان هم به بين
خيز و کار ابيک و سوري نگر    وانما چشمي اگر داري جگر
خويش را از خود برون آورده اند    اين چنين خود را تماشا کرده اند
سنگها با سنگها پيوسته اند    روزگاري را بآني بسته اند
ديدن او پخته تر سازد ترا    در جهان ديگر اندازد ترا
نقش سوي نقشگر مي آورد    از ضمير او خبر مي آورد
همت مردانه و طبع بلند    در دل سنگ اين دو لعل ارجمند
سجده گاه کيست اين از من مپرس    بي خبر رو داد جان از تن مپرس
واي من از خويشتن اندر حجاب    از فرات زندگي ناخورده آب
واي من از بيخ و بن برکنده ئي    از مقام خويش دور افکنده ئي
محکمي ها از يقين محکم است    واي من شاخ يقينم بي نم است
در من آن نيروي الا الله نيست    سجده ام شايان اين درگاه نيست
يک نظر آن گوهر نابي نگر    تاج را در زير مهتابي نگر
مرمرش ز آب روان گردنده تر    يک دم آنجا از ابد پاينده تر
عشق مردان سر خود را گفته است    سنگ را با نوک مژگان سفته است
عشق مردان پاک و رنگين چون بهشت    مي گشايد نغمه ها از سنگ و خشت
عشق مردان نقد خوبان را عيار    حسن را هم پرده در هم پرده دار
همت او آنسوي گردون گذشت    از جهان چند و چون بيرون گذشت
زانکه در گفتن نيايد آنچه ديد    از ضمير خود نقابي برکشيد
از محبت جذبه ها گردد بلند    ارج مي گيرد ازو ناارجمند
بي محبت زندگي ماتم همه    کار و بارش زشت و نا محکم همه
عشق صيقل مي زند فرهنگ را    جوهر آئينه بخشد سنگ را
اهل دل را سينه ي سينا دهد    با هنرمندان يد بيضا دهد
پيش او هر ممکن و موجود مات    جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمي افکار ما از نار اوست    آفريدن جان دميدن کار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است    عشق تنها هر دو عالم را بس است
دلبري بي قاهري جادوگري است    دلبري با قاهري پيغمبري است
هر دو را در کارها آميخت عشق    عالمي در عالمي انگيخت عشق

گلشن راز جدید

شماره ١
بسواد ديده ي تو نظر آفريده ام من    بضمير تو جهاني دگر آفريده ام من
همه خاوران بخوابي که نهان ز چشم انجم    بسرود زندگاني سحر آفريده ام من
2
تمهيد
ز جان خاور آن سوز کهن رفت    دمش واماند و جان او ز تن رفت
چو تصويري که بي تار نفس زيست    نمي داند که ذوق زندگي چيست
دلش از مدعا بيگانه گرديد    ني او از نوا بيگانه گرديد
بطرز ديگر از مقصود گفتم    جواب نامه ي محمود گفتم
ز عهد شيخ تا اين روزگاري    نزد مردي بجان ما شراري
کفن در بر بخاکي آرميديم    ولي يک فتنه ي محشر نديديم
گذشت از پيش آن داناي تبريز    قيامت ها که رست از کشت چنگيز
نگاهم انقلابي ديگري ديد    طلوع آفتابي ديگري ديد
گشودم از رخ معني نقابي    بدست ذره دادم آفتابي
نه پنداري که من بي باده مستم    مثال شاعران افسانه بستم
نه بيني خير از آن مرد فرو دست    که بر من تهمت شعر و سخن بست
بکوي دلبران کاري ندارم    دل زاري غم ياري ندارم
نه خاک من غبار رهگذاري    نه در خاکم دل بي اختياري
بجبريل امين همداستانم    رقيب و قاصد و دربان ندانم
مرا با فقر سامان کليم است    فر شاهنشهي زير گليم است
اگر خاکم بصحرائي نه گنجم    اگر آبم بدريائي نه گنجم
دل سنگ از زجاج من بلرزد    يم افکار من ساحل نورزد
نهان تقديرها در پرده ي من    قيامت ها بغل پرورده ي من
دمي در خويشتن خلوت گزيدم    جهاني لا زوالي آفريدم
«مرا زين شاعري خود عار نايد
که در صد قرن يک عطار نايد»
بجانم رزم مرگ و زندگاني است    نگاهم بر حيات جاوداني است
ز جان خاک ترا بيگانه ديدم    باندام تو جان خود دميدم
از آن ناري که دارم داغ داغم    شب خود را بيفروز از چراغم
بخاک من دلي چون دانه کشتند    بلوح من خط ديگر نوشتند
مرا ذوق خودي چون انگبين است    چگويم واردات من همين است
نخستين کيف او را آزمودم
دگر بر خاوران قسمت نمودم
اگر اين نامه را جبريل خواند    چو گرد آن نور ناب از خود فشاند
بنالد از مقام و منزل خويش    به يزدان گويد از حال دل خويش
تجلي را چنان عريان نخواهم    نخواهم جز غم پنهان نخواهم
گذشتم از وصال جاوداني    که بينم لذت آه و فغاني
مرا ناز و نياز آدمي ده
بجان من گداز آدمي ده »
3
سؤال اول
نخست از فکر خويشم در تحير    چه چيز است آنکه گويندش تفکر؟
کدامين فکر ما را شرط راه است    چرا گه طاعت و گاهي گناه است
جواب
درون سينه ي آدم چه نور است    چه نور است اين که غيب او حضور است
من او را ثابت سيار ديدم    من او را نور ديدم نار ديدم
گهي نارش ز برهان و دليل است    گهي نورش ز جان جبرئيل است
چه نوري جان فروزي سينه تابي    نيرزد با شعاعش آفتابي
بخاک آلوده و پاک از مکان است    به بند روز و شب پاک از زمان است
شمار روزگارش از نفس نيست    چنين جوينده و يابنده کس نيست
گهي وامانده و ساحل مقامش    گهي درياي بي پايان بجامش
همين دريا همين چوب کليم است    که از وي سينه ي دريا دو نيم است
غزالي مرغزارش آسماني    خورد آبي ز جوي کهکشاني
زمين و آسمان او را مقامي    ميان کاروان تنها خرامي
ز احوالش جهان ظلمت و نور    صداي صور و مرگ و جنت و حور
ازو ابليس و آدم را نمودي    ازو ابليس و آدم را گشودي
نگه از جلوه ي او ناشکيب است    تجلي هاي او يزدان فريب است
بچشمي خلوت خود را به بيند    بچشمي جلوت خود را به بيند
اگر يک چشم بر بندد گناهي است    اگر با هر دو بيند شرط راهي است
ز جوي خويش بحري آفريند    گهر گردد به قعر خود نشيند
همان دم صورت ديگر پذيرد    شود غواص و خود را باز گيرد
درو هنگامه هاي بي خروش است    درو رنگ و صدا بي چشم و گوش است
درون شيشه ي او روزگار است    ولي بر ما بتدريج آشکار است
حيات از وي براندازد کمندي    شود صياد هر پست و بلندي
ازو خود را به بند خود در آرد    گلوي ما سوا را هم فشارد
دو عالم مي شود روزي شکارش    فتد اندر کمند تابدارش
اگر اين هر دو عالم را بگيري    همه آفاق ميرد تو نه ميري
منه پا در بيابان طلب سست    نخستين گير آن عالم که در تست
اگر زيري ز خود گيري زبر شو    خدا خواهي بخود نزديک تر شو
به تسخير خود افتادي اگر طاق    ترا آسان شود تسخير آفاق
خنک روزي که گيري اين جهان را    شکافي سينه ي نه آسمان را
گذارد ماه پيش تو سجودي    برو پيچي کمند از موج دودي
درين دير کهن آزاد باشي!    بتان را بر مراد خود تراشي
بکف بردن جهان چار سو را    مقام نور و صوت و رنگ و بو را
فزونش کم کم او بيش کردن    دگرگون بر مراد خويش کردن
برنج و راحت او دل نه بستن    طلسم نه سپهر او شکستن
فرو رفتن چو پيکان در ضميرش    ندادن گندم خود با شعيرش
شکوه خسروي اين است اين است    همين ملک است کو توام بدين است
4
سؤال دوم
چه بحر است اين که علمش ساحل آمد؟    ز قعر او چه گوهر حاصل آمد؟
جواب
حيات پر نفس بحر رواني    شعور و آگهي او را کراني
چه دريائي که ژرف و موجدار است    هزاران کوه و صحرا بر کنار است
مپرس از موج هاي بيقرارش    که هر موجش برون جست از کنارش
گذشت از بحر و صحرا را نمي داد    نگه را لذت کيف و کمي داد
هر آن چيزي که آيد در حضورش    منور گردد از فيض شعورش
بخلوت مست و صحبت ناپذير است    ولي هرشي ز نورش مستنير است
نخستين مي نمايد مستنيرش    کند آخر به آئيني اسيرش
شعورش با جهان نزديک تر کرد    جهان او را ز راز او خبر کرد
خرد بند نقاب از رخ گشودش    وليکن نطق عريان تر نمودش
نگنجد اندرين دير مکافات    جهان او را مقامي از مقامات
برون از خويش مي بيني جهان را    درو دشت و يم و صحرا و کان را
جهان رنگ و بو گلدسته ي ما    ز ما آزاد و هم وابسته ي ما
خودي او را بيک تار نگه بست    زمين و آسمان و مهر و مه بست
دل ما را باو پوشيده راهي است    که هر موجود ممنون نگاهي است
گر او را کس نبيند زار گردد    اگر بينديم و کهسار گردد
جهان را فربهي از ديدن ما    نهالش رسته از باليدن ما
حديث ناظر و منظور رازي است    دل هر ذره در عرض نياز است
تو اي شاهد مرا مشهود گردان    ز فيض يک نظر موجود گردان
کمال ذات شي موجود بودن    براي شاهدي مشهود بودن
ز دانش در حضور ما نبودن    منور از شعور ما نبودن
جهان غير از تجلي هاي ما نيست    که بي ما جلوه ي نور و صدا نيست
تو هم از صحبتش ياري طلب کن    نگه را از خم و پيچش ادب کن
«يقين مي دان که شيران شکاري    درين ره خواستند از مور ياري »
بياري هاي او از خود خبر گير    تو جبريل اميني بال و پر گير
به بسياري گشا چشم خرد را    که دريابي تماشاي احد را
نصيب خود زبوي پيرهن گير    به کنعان نکهت از مصر و يمن گير
خودي صياد و نخچيرش مه و مهر    اسير بند تدبيرش مه و مهر
چو آتش خويش را اندر جهان زن    شبيخون بر مکان لامکان زن
5
سؤال سوم
وصال ممکن و واجب بهم چيست؟    حديث قرب و بعد و بيش و کم چيست؟
جواب
سه پهلو اين جهان چون و چند است    خرد کيف و کم او را کمند است
جهان طوسي و اقليدس است اين    پي عقل زمين فرسا بس است اين
زمانش هم مکانش اعتباري است    زمين و آسمانش اعتباري است
کمان را زه کن و آماج درياب    ز حرفم نکته ي معراج درياب
مجو مطلق درين دير مکافات    که مطلق نيست جز نور السموات
حقيقت لا زوال و لا مکان است    مگو ديگر که عالم بي کران است
کران او درون است و برون نيست    درونيش پست بالا کم فزون نيست
درونش خالي از بالا و زير است    ولي بيرون او وسعت پذير است
ابد را عقل ما ناسازگار است    يکي از گير و دار او هزار است
چو لنگ است او سکون را دوست دارد    نه بيند مغز و دل بر پوست دارد
حقيقت را چو ما صد پاره کرديم    تميز ثابت و سياره کرديم
خرد در لامکان طرح مکان بست    چو زناري زمان را بر ميان بست
زمان را در ضمير خود نديدم    مه و سال و شب و روز آفريدم
مه و سالت نمي ارزد بيک جو    بحرف «کم لبثتم » غوطه زن شو
بخود رس از سر هنگامه برخيز    تو خود را در ضمير خود فرو ريز
تن و جان را دو تا گفتن کلام است    تن و جان را دوتا ديدن حرام است
بجان پوشيده رمز کائنات است    بدن حالي ز احوال حيات است
عروس معني از صورت حنا بست    نمود خويش را پيرايه ها بست
حقيقت روي خود را پرده باف است    که او را لذتي در انکشاف است
بدن را تا فرنگ از جان جدا ديد    نگاهش ملک و دين را هم دو تا ديد
کليسا سبحه ي پطرس شمارد    که او با حاکمي کاري ندارد
بکار حاکمي مکر و فني بين    تن بي جان و جان بي تني بين
خرد را با دل خود همسفر کن    يکي بر ملت ترکان نظر کن
به تقليد فرنگ از خود رميدند    ميان ملک و دين ربطي نديدند
«يکي » را آن چنان صد پاره ديديم    عدد بهر شمارش آفريديم
کهن ديري که بيني مشت خاکست؟    دمي از سر گذشت ذات پاک است
حکممان مرده را صورت نگارند    يد موسي دم عيسي ندارند
درين حکمت دلم چيزي نديداست    براي حکمت ديگر تپيد است
من اين گويم جهان در انقلاب است    درونش زنده و در پيچ و تاب است
ز اعداد و شمار خويش بگذر    يکي در خود نظر کن پيش بگذر
در آن عالم که جزو از کل فزون است    قياس رازي و طوسي جنون است
زماني با ارسطو آشنا باش    دمي با ساز بيکن هم نوا باش
وليکن از مقام شان گذر کن    مشو گم اندر اين منزل سفر کن
بآن عقلي که داند بيش و کم را    شناسد اندرون کان و يم را
جهان چند و چون زير نگين کن    بگردون ماه و پروين را مکين کن
وليکن حکمت ديگر بياموز    رهان خود را از اين مکر شب و روز
مقام تو برون از روزگار است    طلب کن آن يمين کو بي يسار است
6
سئوال چهارم
قديم و محدث از هم چون جدا شد    که اين عالم شد آن ديگر خدا شد
اگر معروف و عارف ذات پاک است    چه سودا در سر اين مشت خاک است
جواب
خودي را زندگي ايجاد غير است    فراق عارف و معروف خير است
قديم و محدث ما از شمار است    شمار ما طلسم روزگار است
دمادم دوش و فردا مي شماريم    به هست و بود و باشد کار داريم
ازو خود را بريدن فطرت ماست    تپيدن نارسيدن فطرت ماست
نه ما را در فراق او عياري    نه او را بي وصال ما قراري
نه او بي ما نه ما بي او چه حال است    فراق ما فراق اندر وصال است
جدائي خاک را بخشد نگاهي    دهد سرمايه ي کوهي بکاهي
جدائي عشق را آئينه دار است    جدائي عاشقان را سازگار است
اگر ما زنده ايم از دردمندي است    وگر پاينده ايم از دردمندي است
من و او چيست؟ اسرار الهي است    من و او بر دوام ما گواهي است
بخلوت هم بجلوت نور ذات است    ميان انجمن بودن حيات است
محبت ديده ور بي انجمن نيست    محبت خود نگر بي انجمن نيست
به بزم ما تجلي هاست بنگر    جهان ناپيد و او پيداست بنگر
در و ديوار و شهر و کاخ و کو نيست    که اينجا هيچکس جز ما و او نيست
گهي خود را ز ما بيگانه سازد    گهي ما را چو سازي مي نوازد
گهي از سنگ تصويرش تراشيم    گهي ناديده بر وي سجده پاشيم
گهي هر پرده ي فطرت دريديم    جمال يار بي باکانه ديديم
چه سودا در سر اين مشت خاکست    از اين سودا درونش تابناکست
چه خوش سودا که نالد از فراقش    وليکن هم ببالد از فراقش
فراق او چنان صاحب نظر کرد    که شام خويش را بر خود سحر کرد
خودي را دردمند امتحان ساخت    غم ديرينه را عيش جوان ساخت
گهرها سلک سلک از چشم تر برد    ز نخل ماتمي شيرين ثمر برد
خودي را تنگ در آغوش کردن    فنا را با بقا هم دوش کردن
محبت در گره بستن مقامات    محبت در گذشتن از نهايات
محبت ذوق انجامي ندارد    طلوک صبح او شامي ندارد
براهش چون خرد پيچ و خمي هست    جهاني در فروغ يکدمي هست
هزاران عالم افتد در ره ما    بپايان کي رسد جولانگه ما
مسافر جاودان زي جاودان مير    جهاني را که پيش آيد فراگير
به بحرش گم شدن انجام ما نيست    اگر او را تو در گيري فنا نيست
خودي اندر خودي گنجد محال است    خودي را عين خود بودن کمال است
7
سئوال پنجم
که من باشم مرا از من خبر کن؟    چه معني دارد اندر خود سفر کن؟
جواب
خودي تعويذ حفظ کائنات است    نخستين پرتو ذاتش حيات است
حيات از خواب خوش بيدار گردد    درونش چون يکي بسيار گردد
نه او را بي نمود ما گشودي    نه ما را بي گشود او نمودي
ضميرش بحر ناپيدا کناري    دل هر قطره موج بيقراري
سر و برگ شکيبائي ندارد    بجز افراد پيدائي ندارد
حيات آتش خودي ها چون شررها    چو انجم ثابت و اندر سفرها
ز خود نارفته بيرون غير بين است    ميان انجمن خلوت نشين است
يکي بنگر بخود پيچيدن او    ز خاک پي سپر باليدن او
نهان از ديده ها درهاي و هوئي    دمادم جستجوي رنگ و بوئي
ز سوز اندرون در جست و خيز است    به آئيني که با خود در ستيز است
جهان را از ستيز او نظامي    کف خاک از ستيز آئينه فامي
نريزد جز خودي از پرتو او    نخيزد جز گهر اندر زو او
خودي را پيکر خاکي حجاب است    طلوع او مثال آفتاب است
درون سينه ي ما خاور او    فروغ خاک ما از جوهر او
تو مي گوئي مرا از «من » خبر کن    چه معني دارد اندر خود سفر کن
ترا گفتم که ربط جان و تن چيست    سفر در خود کن و بنگر که من چيست
سفر در خويش زادن بي اب و مام    ثريا را گرفتن از لب بام
ابد بردن بيک دم اضطرابي    تماشا بي شعاع آفتابي
ستردن نقش هر اميد و بيمي    زدن چاکي بدريا چون کليمي
شکستن اين طلسم بحر و بر را    ز انگشتي شکافيدن قمر را
چنان باز آمدن از لامکانش    درون سينه او در کف جهانش
ولي اين راز را گفتن محال است    که ديدن شيشه و گفتن سفال است
چه گويم از «من » و از توش و تابش    کند انا عرضنا بي نقابش
فلک را لرزه بر تن از فر او    زمان و هم مکان اندر بر او
نشيمن را دل آرم نهاد است    نصيب مشت خاکي اوفتاد است
جدا از غير و هم وابسته ي غير    گم اندر خويش هم پيوسته ي غير!
خيال اندر کف خاکي چسان است    که سيرش بي مکان و بي زمان است
بزندان است و آزاد است اين چيست؟    کمند و صيد و صياد است اين چيست
چراغي در ميان سينه ي تست    چه نور است اين که در آئينه ي تست؟
مشو غافل که تو او را اميني    چه ناداني که سوي خود نه بيني
8
پرسش ششم
چه جزو است آنکه او از کل فزون است؟    طريق جستن آن جزو چون است؟
جواب
خودي ز اندازه هاي ما فزون است    خودي زان کل که تو بيني فزونست
ز گردن بار بار افتد که خيزد    به بحر روزگار افتد که خيزد
جز او در زير گردون خود نگر کيست؟    به بي بالي چنان پرواز گر کيست؟
به ظلمت مانده و نوري در آغوش    برون از جنت و حوري در آغوش
به آن نطقي دل آويزي که دارد    ز قعر زندگي گوهر برآرد
ضمير زندگاني جاوداني است    بچشم ظاهرش بيني زماني است
بتقديرش مقام هست و بود است    نمود خويش و حفظ اين نمود است
چه ميپرسي چه گون است و چه گون نيست    که تقدير از نهاد او برون نيست
چه گويم از چگون و بي چگونش    برون مجبور و مختار اندرونش
چنين فرموده ي سلطان بدر است    که ايمان در ميان جبر و قدر است
تو هر مخلوق را مجبور گوئي    اسير بند نزد و دور گوئي
ولي جان از دم جان آفرين است    بچندين جلوه ها خلوت نشين است
ز جبر او حديثي در ميان نيست    که جان بي فطرت آزاد جان نيست
شبيخون بر جهان کيف و کم زد    ز مجبوري به مختاري قدم زد
چو از خود گرد مجبوري فشاند    جهان خويش را چون ناقه راند
نگردد آسمان بي رخصت او    نه تابد اختري بي شفقت او
کند بي پرده روزي مضمرش را    بچشم خويش بيند جوهرش را
قطار نوريان در رهگذار است    پي ديدار او در انتظار است
شراب افرشته از تاکش بگيرد    عيار خويش از خاکش بگيرد
چه پرسي از طريق جستجويش    فرو آرد مقام هاي و هويش
شب و روزي که داري بر ابد زن    فغان صبحگاهي بر خرد زن
خرد را از حواس آيد متاعي    فغان از عشق مي گيرد شعاعي
خرد جز را فغان کل را بگيرد    خرد ميرد فغان هرگز نميرد
خرد بهر ابد ظرفي ندارد    نفس چون سوزن ساعت شمارد
تراشد روزها شب ها سحرها    نگيرد شعله و چيند شررها
فغان عاشقان انجام کاري است    نهان در يکدم او روزگاري است
خودي تا ممکناتش وانمايد    گره از اندرون خود گشايد
از آن نوري که وا بيند نداري    تو او را فاني و آني شماري
از آن مرگي که ميآيد چه باک است    خودي چون پخته شد از مرگ پاک است
ز مرگ ديگري لرزد دل من    دل من جان من آب و گل من
ز کار عشق و مستي بر فتادن    شرار خود بخاشاکي ندادن
بدست خود کفن بر خود بريدن    بچشم خويش مرگ خويش ديدن
ترا اين مرگ هر دم در کمين است    بترس از وي که مرگ ما همين است
کند گور تو اندر پيکر تو    نکير و منکر او در بر تو
9
سؤال هفتم
مسافر چون بود رهرو کدام است؟    کرا گويم که او مرد تمام است؟
جواب
اگر چشمي گشائي بر دل خويش    درون سينه بيني منزل خويش
سفر اندر حضر کردن چنين است    سفر از خود بخود کردن همين است
کسي اينجا نداند ما کجائيم    که در چشم مه و اختر نيائيم
مجو پايان که پاياني نداري    بپايان تا رسي جاني نداري
نه ما را پخته پنداري که خاميم    بهر منزل تمام و ناتماميم
بپايان نا رسيدن زندگاني است    سفر ما را حيات جاوداني است
ز ماهي تا بمه جولانگه ما    مکان و هم زمان گرد ره ما
بخود پيچيم و بي تاب نموديم    که ما موجيم و از قعر وجوديم
دمادم خويش را اندر کمين باش    گريزان از گمان سوي يقين باش
تب و تاب محبت را فنا نيست    يقين و ديد را نيز انتها نيست
کمال زندگي ديدار ذات است    طريقش رستن از بند جهات است
چنان با ذات حق خلوت گزيني    ترا او بيند و او را تو بيني
منور شو ز نور من يراني    مژه بر هم مزن تو خود نماني
بخود محکم گذر اندر حضورش    مشو نا پيد اندر بحر نورش
نصيب ذره کن آن اضطرابي    که تابد در حريم آفتابي
چنان در جلوه گاه يار مي سوز    عيان خود را نهان او را برافروز
کسي کو ديد عالم را امام است    من و تو ناتماميم او تمام است
اگر او را نيابي در طلب خير    اگر يابي بدامانش درآويز
فقيه و شيخ و ملا را مده دست    مرو مانند ماهي غافل از شست
بکار و ملک و دين او مرد راهي است    که ما کوريم و او صاحب نگاهي است
مثال آفتاب صبحگاهي    دمد از هر بن مويش نگاهي
فرنگ آئين جمهوري نهادست    رسن از گردن ديوي گشادست
نوابي زخمه و سازي ندارد    ابي طياره پروازي ندارد
زباغش کشت ويراني نکوتر    ز شهر او بياباني نکوتر
چو رهزن کارواني در تک و تاز    شکمها بهر ناني در تک و تاز
روان خوابيد و تن بيدار گرديد    هنر با دين و دانش خوار گرديد
خرد جز کافري کافر گري نيست    فن افرنگ جز مردم دري نيست
گروهي را گروهي در کمين است    خدايش يار اگر کارش چنين است
ز من ده اهل مغرب را پيامي    که جمهور است تيغ بي نيامي
چه شمشيري که جانها مي ستاند    تميز مسلم و کافر نداند
نه ماند در غلاف خود زماني    برد جان خود و جان جهاني
10
سؤال هفتم
مسافر چون بود رهرو کدام است؟    کرا گويم که او مرد تمام است؟
جواب
اگر چشمي گشائي بر دل خويش    درون سينه بيني منزل خويش
سفر اندر حضر کردن چنين است    سفر از خود بخود کردن همين است
کسي اينجا نداند ما کجائيم    که در چشم مه و اختر نيائيم
مجو پايان که پاياني نداري    بپايان تا رسي جاني نداري
نه ما را پخته پنداري که خاميم    بهر منزل تمام و ناتماميم
بپايان نا رسيدن زندگاني است    سفر ما را حيات جاوداني است
ز ماهي تا بمه جولانگه ما    مکان و هم زمان گرد ره ما
بخود پيچيم و بي تاب نموديم    که ما موجيم و از قعر وجوديم
دمادم خويش را اندر کمين باش    گريزان از گمان سوي يقين باش
تب و تاب محبت را فنا نيست    يقين و ديد را نيز انتها نيست
کمال زندگي ديدار ذات است    طريقش رستن از بند جهات است
چنان با ذات حق خلوت گزيني    ترا او بيند و او را تو بيني
منور شو ز نور من يراني    مژه بر هم مزن تو خود نماني
بخود محکم گذر اندر حضورش    مشو نا پيد اندر بحر نورش
نصيب ذره کن آن اضطرابي    که تابد در حريم آفتابي
چنان در جلوه گاه يار مي سوز    عيان خود را نهان او را برافروز
کسي کو ديد عالم را امام است    من و تو ناتماميم او تمام است
اگر او را نيابي در طلب خير    اگر يابي بدامانش درآويز
فقيه و شيخ و ملا را مده دست    مرو مانند ماهي غافل از شست
بکار و ملک و دين او مرد راهي است    که ما کوريم و او صاحب نگاهي است
مثال آفتاب صبحگاهي    دمد از هر بن مويش نگاهي
فرنگ آئين جمهوري نهادست    رسن از گردن ديوي گشادست
نوابي زخمه و سازي ندارد    ابي طياره پروازي ندارد
زباغش کشت ويراني نکوتر    ز شهر او بياباني نکوتر
چو رهزن کارواني در تک و تاز    شکمها بهر ناني در تک و تاز
روان خوابيد و تن بيدار گرديد    هنر با دين و دانش خوار گرديد
خرد جز کافري کافر گري نيست    فن افرنگ جز مردم دري نيست
گروهي را گروهي در کمين است    خدايش يار اگر کارش چنين است
ز من ده اهل مغرب را پيامي    که جمهور است تيغ بي نيامي
چه شمشيري که جانها مي ستاند    تميز مسلم و کافر نداند
نه ماند در غلاف خود زماني    برد جان خود و جان جهاني
11
سؤال هشتم
کدامي نکته را نطق است انا الحق    چه گوئي هرزه بود آن رمز مطلق
جواب
من از رمز انالحق باز گويم    دگر با هند و ايران راز گويم
مغي در حلقه ي دير اين سخن گفت    «حيات از خود فريبي خورد و (من) گفت
خدا خفت و وجود ما ز خوابش    وجود ما نمود ما ز خوابش
مقام تحت و فوق و چار سو خواب    سکون و سير و شوق و جستجو خواب
دل بيدار و عقل نکته بين خواب    گمان و فکر و تصديق و يقين خواب
ترا اين چشم بيداري بخواب است    ترا گفتار و کرداري بخواب است
چو او بيدار گردد ديگري نيست    متاع شوق را سوداگري نيست
فروغ دانش ما از قياس است    قياس ما ز تقدير حواس است
چو حس ديگر شد اين عالم دگر شد    سکون و سير و کيف و کم دگر شد
توان گفتن جهان رنگ و بو نيست    زمين و آسمان و کاخ و کو نيست
توان گفتن که خوابي يا فسوني است    حجاب چهره ي آن بي چگوني است
توان گفتن همه نيرنگ هوش است    فريب پرده هاي چشم و گوش است
خودي از کائنات رنگ و بو نيست    حواس ما ميان ما و او نيست
نگه را در حريمش نيست راهي    کني خود را تماشا بي نگاهي
حساب روزش از دور فلک نيست    بخود بيني ظن و تخمين و شک نيست
اگر گوئي که (من) وهم و گمان است    نمودش چون نمود اين و آن است
بگو با من که داراي گمان کيست؟    يکي در خود نگر آن بي نشان کيست؟
جهان پيدا و محتاج دليلي    نمي آيد بفکر جبرئيلي
خودي پنهان ز حجت بي نياز است    يکي انديش و درياب اين چه رازست
خودي را حق بدان باطل مپندار    خودي را کشت بي حاصل مپندار
خودي چون پخته گردد لا زوالست    فراق عاشقان عين وصالست
شرر را تيز بالي مي توان داد    تپيد لايزالي مي توان داد
دوام حق جزاي کار او نيست    که او را اين دوام از جستجو نيست
دوام آن به که جان مستعاري    شود از عشق و مستي پايداري
وجود کوهسار و دشت و در هيچ    جهان فاني، خودي باقي، دگر هيچ
دگر از شنکر و منصور کم گوي    خدا را هم براه خويشتن جوي
بخود گم بهر تحقيق خودي شو    انا الحق گوي و صديق خودي شو
12
سؤال نهم
که شد بر سر وحدت واقف آخر؟    شناساي چه آمد عارف آخر؟
جواب
ته گردون مقام دل پذير است    وليکن مهر و ماهش زود مير است
بدوش شام نعش آفتابي    کواکب را کفن از ماهتابي
پرد کهسار چون ريگ رواني    دگرگون مي شود دريا بآني
گلان را در کمين باد خزان است    متاع کاروان از بيم جان است
ز شبنم لاله را گوهر نماند    دمي ماند دمي ديگر نماند
نوا نشنيده در چنگي بميرد    شرر ناجسته در سنگي بميرد
مپرس از من ز عالمگيري مرگ    من و تو از نفس زنجيري مرگ
13
غزل
فنا را باده ي هر جام کردند    چه بيدردانه او را عام کردند
تماشا گاه مرگ ناگهان را    جهان ماه و انجم نام کردند
اگر يک ذره اش خوي رم آموخت    بافسون نگاهي رام کردند
قرار از ما چه مي جوئي که ما را    اسير گردش ايام کردند
خودي و سينه ي چاکي نگهدار
ازين کوکب چراغ شام کردند
جهان يکسر مقام آفلين است    درين غربت سرا عرفان همين است
دل ما را تلاش باطلي نيست    نصيب ما غم بي حاصلي نيست
نگه دارند اينجا آرزو را    سرور ذوق و شوق جستجو را
خودي را لا زوالي مي توان کرد    فراقي را وصالي مي توان کرد
چراغي از دم گرمي توان سوخت
بسوزن چاک گردون مي توان دوخت
خداي زنده بي ذوق سخن نيست    تجلي هاي او بي انجمن نيست
که برق جلوه ي او بر جگر زد؟    که خورد آن باده و ساغر بسر زد؟
عيار حسن و خوبي از دل کيست؟    مه او در طواف منزل کيست؟
الست از خلوت نازي که برخاست؟    بلي از پرده ي سازي که برخاست؟
چه آتش عشق در خاکي برافروخت    هزاران پرده يک آواز ما سوخت
اگر مائيم گردان جام ساقي است    ببزمش گرمي هنگامه باقي است
مرا دل سوخت بر تنهائي او    کنم سامان بزم آرائي او
مثال دانه مي کارم خودي را
براي او نگهدارم خودي را
14
خاتمه
تو شمشيري ز کام خود برون آ    برون آ از نيام خود برون آ
نقاب از ممکنات خويش برگير    مه و خورشيد و انجم را به بر گير
شب خود روشن از نور يقين کن    يد بيضا برون از آستين کن
کسي کو ديده را بر دل گشود است    شراري کشت و پرويني درود است
شراري جسته ئي گير از درونم    که من مانند رومي گرم خونم
وگر نه آتش از تهذيب نو گير    برون خود بيفروز اندرون مير

مسافر

1
مسافر
نادر افغان شه درويش خو    رحمت حق بر روان پاک او
کار ملت محکم از تدبير او    حافظ دين مبين شمشير او
چون ابوذر خود گداز اندر نماز    ضربتش هنگام کين خارا گداز!
عهد صديق از جمالش تازه شد    عهد فاروق از جلالش تازه شد
از غم دين در دلش چون لاله داغ    در شب خاور وجود او چراغ
در نگاهش مستي ارباب ذوق    جوهر جانش سراپا جذب و شوق
خسروي شمشير و درويشي نگه    هر دو گوهر از محيط لا اله
فقر و شاهي واردات مصطفي است    اين تجليهاي ذات مصطفي است
اين دو قوت از وجود مؤمن است    اين قيام و آن سجود مؤمن است
فقر سوز و درد و داغ و آرزوست    فقر را در خون تپيدن آبروست
فقر نادر آخر اندر خون تپيد    آفرين بر فقر آن مرد شهيد!
اي صبا اي ره نورد تيزگام    در طواف مرقدش نرمک خرام
شاه در خواب است پا آهسته نه    غنچه را آهسته تر بگشا گره
از حضور او مرا فرمان رسيد    آنکه جان تازه در خاکم دميد
سوختيم از گرمي آواز تو    اي خوش آن قومي که داند راز تو
از غم تو ملت ما آشناست    مي شناسيم اين نواها از کجاست
اي بآغوش سحاب ما چو برق    روشن و تابنده از نور تو شرق
يک زمان در کوهسار ما درخش    عشق را باز آن تب و تابي به بخش
تا کجا در بندها باشي اسير    تو کليمي راه سينائي بگير
طي نمودم باغ و راغ و دشت و در    چون صبا بگذشتم از کوه و کمر
خيبر از مردان حق بيگانه نيست    در دل او صد هزار افسانه ايست
جاده کم ديدم ازو پيچيده تر    ياوه گردد در خم و پيچش نظر
سبزه در دامان کهسارش مجوي    از ضميرش بر نيايد رنگ و بوي
سرزميني کبک او شاهين مزاج    آهوي او گيرد از شيران خراج
در فضايش جره بازان تيز چنگ    لرزه بر تن از نهيب شان پلنگ
ليکن از بي مرکزي آشفته روز    بي نظام و ناتمام و نيم سوز
فر بازان نيست در پروازشان    از تذروان پست تر پروازشان
آه قومي بي تب و تاب حيات    روزگارش بي نصيب از واردات
آن يکي اندر سجود، اين در قيام    کار و بارش چون صلوت بي امام
ريريز از سنگ او ميناي او    آه از امروز بي فرداي او
2
خطاب به اقوام سرحد
اي ز خود پوشيده خود را باز ياب    در مسلماني حرام است اين حجاب
رمز دين مصطفي داني که چيست    فاش ديدن خويش را شاهنشهي است
چيست دين؟ دريافتن اسرار خويش    زندگي مرگ است بي ديدار خويش
آن مسلماني که بيند خويش را    از جهاني برگزيند خويش را
از ضمير کائنات آگاه اوست    تيغ لاموجود الا الله اوست
در مکان و لا مکان غوغاي او    نه سپهر آواره در پهناي او
تا دلش سري ز اسرار خداست    حيف اگر از خويشتن نا آشناست
بنده ي حق وارث پيغمبران    او نگنجد در جهان ديگران
تا جهاني ديگري پيدا کند    اين جهان کهنه را بر هم زند
زنده مرد از غير حق دارد فراغ    از خودي اندر وجود او چراغ
پاي او محکم برزم خير و شر    ذکر او شمشير و فکر او سپر
صبحش از بانگي که برخيزد ز جان    ني ز نور آفتاب خاوران!
فطرت او بي جهات اندر جهات    او حريم و در طوافش کائنات
ذره ئي از گرد راهش آفتاب    شاهد آمد بر عروج او کتاب
فطرت او را گشاد از ملت است    چشم او روشن سواد از ملت است
اندکي گم شو بقرآن و خبر    باز اي نادان بخويش اندر نگر
در جهان آواره ئي بيچاره ئي    وحدتي گم کرده ئي، صد پاره ئي
بند غير الله اندر پاي تست    داغم از داغي که در سيماي تست
مير خيل از مکر پنهاني بترس    از ضياع روح افغاني بترس
ز آتش مردان حق مي سوزمت    نکته ئي از پير روم آموزمت
«رزق از حق جو مجو از زيد و عمر    مستي از حق جو مجو از بنگ و خمر
گل مخر گل را مخور گل را مجو    زانکه گل خوار است دائم زرد رو
دل بجو تا جاودان باشي جوان    از تجلي چهره ات چون ارغوان
بنده باش و بر زمين رو چون سمند    چون جنازه ني که بر گردن برند»
شکوه کم کن از سپهر لاجورد    جز بگرد آفتاب خود مگرد
از مقام ذوق و شوق آگاه شو    ذره ئي صياد مهر و ماه شو
عالم موجود را اندازه کن    در جهان خود را بلند آوازه کن
برگ و ساز کائنات از وحدت است    اندرين عالم حايت از وحدت است
در گذر از رنگ و بوهاي کهن    پاک شو از آرزوهاي کهن
اين کهن سامان نيرزد با دو جو    نقشبند آرزوي تازه شو
زندگي بر آرزو دارد اساس    خويش را از آرزوي خود شناس
چشم و گوش و هوش تيز از آرزو    مشت خاکي لاله خيز از آرزو
هر که تخم آرزو در دل نه کشت    پايمال ديگران چون سنگ و خشت
آرزو سرمايه ي سلطان و مير    آرزو جان جهان بين فقير
آب و گل را آرزو آدم کند    آرزو ما را ز خود محرم کند
چون شرر از خاک ما برمي جهد    ذره را پهناي گردون مي دهد
پور آزر کعبه را تعمير کرد    از نگاهي خاک را اکسير کرد
تو خودي اندر بدن تعمير کن    مشت خاک خويش را اکسير کن
3
مسافر وارد مي شود به شهر کابل و حاضر ميشود بحضور اعليحضرت شهيد
شهر کابل خطه ي جنت نظير    آب حيوان از رگ تاکش بگير
چشم صائب از سوادش سرمه چين    روشن و پاينده باد آن سرزمين
در ظلام شب سمن زارش نگر    بر بساط سبزه مي غلطد سحر
آن ديار خوش سواد آن پاک بوم    باد او خوشتر ز باد شام و روم
آب او براق و خاکش تابناک    زنده از موج نسيمش مرده خاک
نايد اندر حرف و صوت اسرار او    آفتابان خفته در کهسار او
ساکنانش سير چشم و خوش گهر    مثل تيغ از جوهر خود بي خبر
قصر سلطاني که نامش دلگشاست    زائران را گرد راهش کيمياست
شاه را ديدم در آن کاخ بلند    پيش سلطاني فقيري دردمند
خلق او اقليم دلها را گشود    رسم و آئين ملوک آنجا نبود
من حضور آن شه والاگهر    بي نوا مردي بدر بار عمر
جانم از سوز کلامش در گداز    دست او بوسيدم از راه نياز
پادشاهي خوش کلام و ساده پوش    سخت کوش و نرم خوي و گرم جوش
صدق و اخلاص از نگاهش آشکار    دين و دولت از وجودش استوار
خاکي و از نوريان پاکيزه تر    از مقام فقر و شاهي با خبر
در نگاهش روزگار شرق و غرب    حکمت او راز دار شرق و غرب
شهرياري چون حکيمان نکته دان    رازدان مد و جزر امتان
پرده ها از طلعت معني گشود    نکته هاي ملک و دين را وا نمود
گفت از آن آتش که داري در بدن    من ترا دانم عزيز خويشتن
هر که او را از محبت رنگ و بوست    در نگاهم هاشم و محمود اوست
در حضور آن مسلمان کريم    هديه آوردم ز قرآن عظيم
گفت اين سرمايه ي اهل حق است    در ضمير او حيات مطلق است
اندرو هر ابتدا را انتهاست    حيدر از نيروي او خيبرگشاست
نشئه ي حرفم بخون او دويد    دانه دانه اشگ از چشمش چکيد
گفت: نادر در جهان بي چاره بود    از غم دين و وطن آواره بود
کوه و دشت از اضطرابم بيخبر    از غمان بي حسابم بيخبر
ناله با بانگ هزار آميختم    اشگ با جوي بهار آميختم
غير قرآن غمگسار من نبود    قوتش هر باب را بر من گشود
گفتگوي خسرو والا نژاد    باز با من جذبه ي سرشار داد
وقت عصر آمد صداي الصلوت    آن که مؤمن را کند پاک از جهات
انتهاي عاشقان سوز و گداز    کردم اندر اقتداي او نماز
رازهاي آن قيام و آن سجود    جز ببزم محرمان نتوان گشود
4
بر مزار شهنشاه با برخلد آشياني
بيا که ساز فرنگ از نوا بر افتاد است    درون پرده ي او نغمه نيست فرياد است
زمانه کهنه بتان را هزار بار آراست    من از حرم نگذشتم که پخته بنياد است
درفش ملت عثمانيان دوباره بلند    چه گويمت که به تيموريان چه افتاد است؟
خوشا نصيب که خاک تو آرميد اينجا    که اين زمين ز طلسم فرنگ آزاد است
هزار مرتبه کابل نکوتر از دلي است    که آن عجوزه عروس هزار داماد است
درون ديده نگه دارم اشگ خونين را    که من فقيرم و اين دولت خداداد است
اگر چه پير حرم ورد لا اله دارد    کجا نگاه که برنده تر ز پولاد است
5
سفر به غزني و زيارت مزار حکيم سنائي
از نوازشهاي سلطان شهيد    صبح و شامم، صبح و شام روز عيد
نکته سنج خاوران هندي فقير    ميهمان خسرو کيوان سرير
تا ز شهر خسروي کردم سفر    شد سفر بر من سبک تر از حضر
سينه بگشادم بآن بادي که پار    لاله رست از فيض او در کوهسار
آه غزني آن حريم علم و فن    مرغزار شير مردان کهن
دولت محمود را زيبا عروس    از حنابندان او داناي طوس
خفته در خاکش حکيم غزنوي    از نواي او دل مردان قوي
آن حکيم غيب، آن صاحب مقام    ترک جوش، رومي از ذکرش تمام
من ز پيدا، او ز پنهان، در سرور    هر دو را سرمايه از ذوق حضور
او نقاب از چهره ي ايمان گشود    فکر من تقدير مؤمن وانمود
هر دو را از حکمت قرآن سبق    او ز حق گويد من از مردان حق
در فضاي مرقد او سوختم    تا متاع ناله ئي اندوختم
گفتم اي بيننده ي اسرار جان    بر تو روشن اين جهان و آن جهان
عصر ما وارفته ي آب و گل است    اهل حق را مشکل اندر مشکل است
مؤمن از افرنگيان ديد آنچه ديد    فتنه ها اندر حرم آمد پديد
تا نگاه او ادب از دل نخورد    چشم او را جلوه ي افرنگ برد
اي حکيم غيب، امام عارفان    پخته از فيض تو خام عارفان
آنچه اندر پرده ي غيب است گوي    بو که آب رفته باز آيد بجوي
5
روح حکيم سنائي از بهشت برين جواب مي دهد
رازدان خير و شر گشتم ز فقر    زنده و صاحب نظر گشتم ز فقر
يعني آن فقري که داند راه را    بيند از نور خودي الله را
اندرون خويش جويد لا اله    در ته شمشير گويد لا اله
فکر جان کن چون زنان بر تن متن    همچو مردان گوي در ميدان فکن
سلطنت اندر جهان آب و گل    قيمت او قطره ئي از خون دل
مؤمنان زير سپهر لاجورد    زنده از عشق اند و ني از خواب خورد
مي نداني عشق و مستي از کجاست؟    اين شعاع آفتاب مصطفي است
زنده ئي تا سوز او در جان تست    اين نگه دارنده ي ايمان تست
با خبر شو از رموز آب و گل    پس بزن بر آب و گل اکسير دل
دل ز دين سرچشمه هر قوت است    دين همه از معجزات صحبت است
دين مجو اندر کتب اي بي خبر    علم و حکمت از کتب دين از نظر
بوعلي داننده ي آب و گل است    بيخبر از خستگيهاي دل است
نيش و نوش بوعلي سينا بهل    چاره سازيهاي دل از اهل دل
مصطي بحر است و موج او بلند    خيز و اين دريا بجوي خويش بند
مدتي بر ساحلش پيچيده ئي    لطمه هاي موج او ناديده ئي
يک زمان خود را به دريا در فکن    تا روان رفته باز آيد به تن
اي مسلمان جز براه حق مرو    نا اميد از رحمت عامي مشو
پرده بگذار آشکارائي گزين    تا بلرزد از سجود تو زمين
دوش ديدم فطرت بيتاب را    روح آن هنگامه ي اسباب را
چشم او بر زشت و خوب کائنات    در نگاه او غيوب کائنات
دست او با آب و خاک اندر ستيز    آن بهم پيوسته و اين ريزريز
گفتمش در جستجوي کيستي؟    در تلاش تار و پوي کيستي؟
گفت از حکم خداي ذوالمنن    آدمي نوسازم از خاک کهن
مشت خاکي را بصد رنگ آزمود    پي به پي تابيد و سنجيد و فزود
آخر او را آب و رنگ لاله داد    لا اله اندر ضمير او نهاد
باش تا بيني بهار ديگري    از بهار پاستان رنگين تري
هر زمان تدبيرها دارد رقيب    تا نگيري از بهار خود نصيب
بر درون شاخ گل دارم نظر    غنچه ها را ديده ام اندر سفر
لاله را در وادي و کوه و دمن    از دميدن باز نتوان داشتن
بشنود مردي که صاحب جستجوست    نغمه ئي را کو هنوز اندر گلوست
6
بر مزار سلطان محمود عليه الرحمه
خيزد از دل ناله ها بي اختيار    آه آن شهري که اينجا بود پار
آن ديار و کاخ و کو ويرانه ايست    آن شکوه و فال و فر افسانه ايست
گنبدي در طوف او چرخ برين    تربت سلطان محود است اين
آنکه چون کودک لب از کوثر بشست    گفت در گهواره نام او نخست
برق سوزان تيغ بي زنهار او    دشت و در لرزنده از يلغار او
زير گردون آيت اله رايتش    قدسيان قرآن سرا بر تربتش
شوخي فکرم مرا از من ربود    تا نبودم در جهان دير و زود
رخ نمود از سينه ام آن آفتاب    پردگيها از فروغش بي حجاب
مهر گردون از جلالش در رکوع    از شعاعش دوش مي گردد طلوع
وارهيدم از جهان چشم و گوش    فاش چون امروز ديدم صبح دوش
شهر غزنين يک بهشت رنگ و بو    آب جوها نغمه خوان در کاخ و کو
قصرهاي او قطار اندر قطار    آسمان باقبه هايش هم کنار
نکته سنج طوس را ديدم ببزم    لشکر محمود را ديدم برزم
روح سير عالم اسرار کرد    تا مرا شوريده ئي بيدار کرد
آن همه مشتاقي و سوز و سرور    در سخن چون رند بي پروا جسور
تخم اشکي اندر آن ويرانه کاشت    گفتگوها با خداي خويش داشت
تا نبودم بيخبر از راز او    سوختم از گرمي آواز او
7
مناجات مرد شوريده در ويرانه ي غزني
لاله بهر يک شعاع آفتاب    دارد اندر شاخ چندين پيچ و تاب
چون بهار او را کند عريان و فاش    گويدش جز يک نفس اينجا مباش
هر دو آمد يک دگر را ساز و برگ    من ندانم زندگي خوشتر که مرگ
زندگي پيهم مصاف نيش و نوش    رنگ و نم امروز را از خون دوش
الامان از مکر ايام الامان    الامان از صبح و از شام الامان
اي خدا اي نقشبند جان و تن    با تو اين شوريده دارد يک سخن
فتنه ها بينم درين دير کهن    فتنه ها در خلوت و در انجمن
عالم از تقدير تو آمد پديد    يا خداي ديگر او را آفريد
ظاهرش صلح و صفا باطن ستيز    اهل دل را شيشه ي دل ريزريز
صدق و اخلاص و صفا باقي نماند    «آن قدح بشکست و آن ساقي نماند»
چشم تو بر لاله رويان فرنگ    آدم از افسون شان بي آب و رنگ
از که گيرد ربط و ضبط اين کائنات؟    اي شهيد عشوه ي لات و منات
مرد حق آن بنده ي روشن نفس    نايب تو در جهان او بود و بس
او به بند نقره و فرزند و زن    گر تواني سومنات او شکن
اين مسلمان از پرستاران کيست؟    در گريبانش يکي هنگامه نيست
سينه اش بي سوز و جانش بي خروش    او سرافيل است و صور او خموش
قلب او نامحکم و جانش نژند    در جهان کالاي او نا ارجمند
در مصاف زندگاني بي ثبات    دارد اندر آستين لات و منات
مرگ را چون کافران داند هلاک    آتش او کم بها مانند خاک
شعله ئي از خاک او باز آفرين    آن طلب آن جستجو باز آفرين
باز جذب اندرون او را بده    آن جنون ذوفنون او را بده
شرق را کن از وجودش استوار    صبح فردا از گريبانش برآر
بحر احمر را بچوب او شکاف    از شکوهش لرزه ئي افکن بقاف
8
قندهار و زيارت خرقه ي مبارک
قندهار آن کشور مينو سواد    اهل دل را خاک او خاک مراد
رنگ ها بوها هواها آب ها    آب ها تابنده چون سيماب ها
لاله ها در خلوت کهسارها    نارها يخ بسته اندر نارها
کوي آن شهر است ما را کوي دوست    ساربان بربند محمل سوي دوست
مي سرايم ديگر از ياران نجد    از نوائي ناقه را آرم بوجد
9
غزل
از دير مغان آيم بي گردش صهبا مست    در منزل لا بودم از باده ي الا مست
دانم که نگاه او ظرف همه کس بيند    کرد است مرا ساقي از عشوه و ايما مست
وقت است که بگشايم ميخانه ي رومي باز    پيران حرم ديدم در صحن کليسا مست
اين کار حکيمي نيست دامان کليمي گيرد    صد بنده ي ساحل مست يک بنده ي دريا مست
دل را بچمن بردم از باد چمن افسرد    ميرد بخيابانها اي لاله ي صحرا مست
از حرف دلاويزش اسرار حرم پيدا    دي کافر کي ديدم در وادي بطحا مست
سينا است که فاران است؟ يارب چه مقام است اين؟    هر ذره ي خاک من چشمي است تماشا مست!
10
شماره ١١
خرقه ي آن برزخ لايبغيان    ديدمش در نکته ي «لي خرقتان »
دين او آئين او تفسير کل    در جبين او خط تقدير کل
عقل را او صاحب اسرار کرد    عشق را او تيغ جوهردار کرد
کاروان شوق را او منزل است    ما همه يک مشت خاکيم او دل است
آشکارا ديدنش اسراي ماست    در ضميرش مسجد اقصاي ماست
آمد از پيراهن او بوي او    داد ما را نعره ي الله هو
با دل من شوق بي پروا چه کرد    باده ي پر زور با مينا چه کرد
رقصد اندر سينه از زور جنون    تا ز راه ديده مي آيد برون
گفت من جبريلم و نور مبين    پيش ازين او را نديدم اين چنين
شعر رومي خواند و خنديد و گريست    يارب اين ديوانه ي فرزانه کيست
در حرم با من سخن رندانه گفت    از مي و مغ زاده و پيمانه گفت
گفتمش اين حرف بيباکانه چيست    لب فرو بند اين مقام خامشي است
من ز خون خويش پروردم ترا    صاحب آه سحر کردم ترا
بازياب اين نکته را اي نکته رس    عشق مردان ضبط احوال است و بس
گفت عقل و هوش آزار دل است    مستي و وارفتگي کار دل است
نعره ها زد تا فتاد اندر سجود    شعله ي آواز او بود، او نبود
11
بر مزار حضرت احمد شاه بابا عليه الرحمة مؤسس ملت افغانيه
تربت آن خسرو روشن ضمير    از ضميرش ملتي صورت پذير
گنبد او را حرم داند سپهر    با فروغ از طوف او سيماي مهر
مثل فاتح آن امير صف شکن    سکه ئي زد هم باقليم سخن
ملتي را داد ذوق جستجو    قدسيان تسبيح خوان بر خاک او
از دل و دست گهر ريزي که داشت    سلطنت ها بر دو بي پروا گذاشت
نکته سنج و عارف و شمشير زن    روح پاکش با من آمد در سخن
گفت مي دانم مقام تو کجاست    نغمه ي تو خاکيان را کيمياست
خشت و سنگ از فيض تو داراي دل    روشن از گفتار تو سيناي دل
پيش ما اي آشناي کوي دوست    يک نفس بنشين که داري بوي دوست
اي خوش آن کو از خودي آئينه ساخت    وندر آن آئينه عالم را شناخت
پير گرديد اين زمين و اين سپهر    ماه کور از کور چشميهاي مهر
گرمي هنگامه ئي مي بايدش    تا نخستين رنگ و بو باز آيدش
بنده ي مؤمن سرافيلي کند    بانگ او هر کهنه را بر هم زند
اي ترا حق داد جان ناشکيب    تو ز سر ملک و دين داري نصيب
فاش گويا پور نادر فاش گوي    باطن خود را به ظاهر فاش گوي
12
خطاب به پادشاه اسلام اعليحضرت ظاهر شاه ايده الله بنصره
اي قباي پادشاهي بر تو راست    سايه ي تو خاک ما را کيمياست
خسروي را از وجود تو عيار    سطوت تو ملک و دولت را حصار
از تو اي سرمايه ي فتح و ظفر    تخت احمد شاه را شاني دگر
سينه ها بي مهر تو ويرانه به    از دل و از آرزو بيگانه به
آبگون تيغي که داري در کمر    نيم شب از تاب او گردد سحر
نيک ميدانم که تيغ نادر است    من چه گويم باطن او ظاهر است
حرف شوق آورده ام از من پذير    از فقيري رمز سلطاني بگير
اي نگاه تو ز شاهين تيزتر    گرد اين ملک خدادادي نگر
اين که مي بينيم از تقدير کيست؟    چيست آن چيزي که مي بايست و نيست؟
روز و شب آئينه ي تدبير ماست    روز و شب آئينه ي تقدير ماست
با تو گويم اي جوان سخت کوش    چيست فردا؟ دختر امروز و دوش
هر که خود را صاحب امروز کرد    گرد او گردد سپهر گرد گرد
او جهان رنگ و بو را آبروست    دوش از و امروز ازو فردا ازوست
مرد حق سرمايه ي روز و شب است    زان که تقدير خود را کوکب است
بنده ي صاحب نظر پير امم    چشم او بيناي تقدير امم
از نگاهش تيزتر شمشير نيست    ما همه نخچيز او نخچير نيست
لرزد از انديشه ي آن پخته کار    حادثات اندر بطون روزگار
چون پدر اهل هنر را دوست دار    بنده ي صاحب نظر را دوست دار
همچو آن خلد آشيان بيدار زي    سخت کوش و پر دم و کرار زي
مي شناسي معني کرار چيست؟    اين مقامي از مقامات علي است
امتان را در جهان بي ثبات    نيست ممکن جز بکراري حيات
سرگذشت آل عثمان را نگر    از فريب غربيان خونين جگر
تا ز کراري نصيبي داشتند    در جهان، ديگر علم افراشتند
مسلم هندي چرا ميدان گذاشت؟    همت او بوي کراري نداشت
مشت خاکش آنچنان گرديده سرد    گرمي آواز من کاري نکرد
ذکر و فکر نادري در خون تست    قاهري با دلبري در خون تست
اي فروغ ديده ي برنا و پير    سر کار از هاشم و محمود گير
هم از آن مردي که اندر کوه و دشت    حق ز تيغ او بلند آوازه گشت
روزها شب ها تپيدن مي توان    عصر ديگر آفريدن مي توان
صد جهان باقي است در قرآن هنوز    اندر آياتش يکي خود را بسوز
باز افغان را از آن سوزي بده    عصر او را صبح نوروزي بده
ملتي گم گشته ي کوه و کمر    از جبينش ديده ام چيزي دگر
زانکه بود اندر دل من سوز و درد    حق ز تقديرش مرا آگاه کرد
کار و بارش را نکو سنجيده ام    آنچه پنهان است پيدا ديده ام
مرد ميدان زنده از الله هوست    زير پاي او جهان چارسوست!
بنده ئي کو دل بغير اله نه بست    مي توان سنگ از زجاج او شکست
او نگنجد در جهان چون و چند    تهمت ساحل باين دريا مبند
چون ز روي خويش برگيرد حجاب    او حساب است او ثواب است او عذاب
برگ و ساز ما کتاب و حکمت است    اين دو قوت اعتبار ملت است
آن فتوحات جهان ذوق و شوق    اين فتوحات جهان تحت و فوق
هر دو انعام خداي لايزال    مؤمنان را آن جمال است اين جلال
حکمت اشيا فرنگي زاد نيست    اصل او جز لذت ايجاد نيست
نيک اگر بيني مسلمان زاده است    اين گهر از دست ما افتاده است
چون عرب اندر اروپا پر گشاد    علم و حکمت را بنا ديگر نهاد
دانه آن صحرا نشينان کاشتند    حاصلش افرنگيان برداشتند
اين پري از شيشه ي اسلاف ماست    باز صيدش کن که او از قاف ماست
ليکن از تهذيب لا ديني گريز    زان که او با اهل حق دارد ستيز
فتنه ها اين فتنه پرداز آورد    لات و عزي در حرم باز آورد
از فسونش ديده ي دل نابصير    روح از بي آبي او تشنه مير
لذت بيتابي از دل مي برد    بلکه دل زين پيکر گل مي برد
کهنه دزدي غارت او بر ملاست    لاله مي نالد که داغ من کجاست؟
حق نصيب تو کند ذوق حضور    باز گويم آنچه گفتم در زبور
«مردن و هم زيستن اي نکته رس    اين همه از اعتبارات است و بس
مرد کر سوز نوا را مرده ئي    لذت صوت و صدا را مرده ئي
پيش چنگي مست و مسرور است کور    پيش رنگي زنده در گور است کور
روح با حق زنده و پاينده است    ور نه اين را مرده آن را زنده است
آنکه حي لايموت آمد حق است    زيستن با حق حيات مطلق است
هر که بي حق زيست جز مردار نيست    گر چه کس در ماتم او زار نيست »
برخور از قرآن اگر خواهي ثبات    در ضميرش ديده ام آب حيات
مي دهد ما را پيام لا تخف    مي رساند بر مقام لا تخف
قوت سلطان و مير از لا الله    هيبت مرد فقير از لا الله
تا دو تيغ لا و الا داشتيم    ما سواله را نشان نگذاشتيم
خاوران از شعله ي من روشن است    اي خنک مردي که در عصر من است
از تب و تام نصيب خود بگير    بعد ازين نايد چو من مرد فقير
گوهر درياي قرآن سفته ام    شرح رمز صبغة اله گفته ام
با مسلمانان غمي بخشيده ام    کهنه شاخي را نمي بخشيده ام
عشق من از زندگي دارد سراغ    عقل از صهباي من روشن اياغ
نکته هاي خاطر افروزي که گفت؟    با مسلمانان حرف پر سوزي که گفت؟
همچو ني ناليدم اندر کوه و دشت    تا مقام خويش بر من فاش گشت
حرف شوق آموختم واسوختم    آتش افسرده باز افروختم
با من آه صبحگاهي داده اند    سطوت کوهي بکاهي داده اند
دارم اندر سينه نور لا اله    در شراب من سرور لا اله
فکر من گردون مسير از فيض اوست    جوي ساحل ناپذير از فيض اوست
پس بگير از باده ي من يک دو جام    تا درخشي مثل تيغ بي نيام