فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 16 اردیبهشت 1403

محمدمهدی امیری

تصویر تست
محمدمهدی امیریمتولد زنجان در تاریخ 28/11/60 و ساکن زنجان است. دارای مدرک مهندسی نرم افزار کامپیوتر و دانشجوی کارشناسی ارشد کامپیوتر در دانشگاه آزاد ارومیه است. سوابق ادبی : از دوران کودکی علاقمند به شعر بوده و از سال 79 بصورت حرفه ای شعر می نویسد. قالب شعری او غزل بوده و دو مجموعه ی آماده ی چاپ دارد که یکی مجموعه غزلهای عاشقانه و دیگری مجموعه غزل آیینی است. از سال 92 در جشنواره ها و کنگره ها شرکت کرده و حائز رتبه های مختلف استانی،منطقه ای و ملی است که برخی از آنهاعبارتند از: 1- نفر اول سوگواره ی استانی یک اربعین با حضرت زینب (س) در سال 92 2- نفر اول سوگواره کشوری لبیک یا حسین در سال 93 3- برگزیده بخش پایانی اولین جایزه ادبی کشوری اهواز سال 94 4- برگزیده شعر دانشجویی کنگره ملی رضوی بیرجند سال 94 5- نفر سوم سوگواره منطقه ای شعر و نثر فاطمی (س) سال 94 6- راهیابی به بخش نهایی کنگره ملی ضد استکباری طبس 95 7- راهیابی به بخش نهایی کنگره ملی نور 95 8- شایسته ی تقدیر کنگره ملی پرواز سرخ (منا) 95 9- نفر اول جشنواره ملی کریمانه راسخون مهر95 10- برگزیده بخش ویژه ی کنگره منطقه ای آذرشهر تبریز 94 11- نفر اول کنگره ی ملی عاشورایی راسخون 94   12- نفر دوم کنگره ی ملی میلاد در منا 1394 13- نفر سوم کنگره ملی شکوه شکیبایی 1395

چند نمونه از اشعار ایشان :
پیراهنِ زردت تداعی می کند پاییز را
لحظه ی عاشق شدن… آن حسِ شورانگیز را
توبه های شیشه ای بوی شکستن می دهد
باز عاشق میکنی این مردِ ناپرهیز را
هرچه را میخواستی از من به غارت برده ای
بسته ای از پشت دستِ خالیِ چنگیز را
لهجه ی شیرینِ تو در من قیامت می کند
خوب می فهمم قیامِ مردمِ تبریز را
واژه ها گویایِ قلبِ مهربانت نیستند
هی خجالت می دهی خودکارِ رویِ میز را

2)
کم کن کمی این طرزِ رفتارِ متین را
لِه می کنی زیرِ قدم هایت زمین را
ابرویِ تو بیرون زده از پشتِ عینک
داری خجالت می دهی دیوارِ چین را
برقِ لبانت انفجارِ کهکشان است
داری تداعی می کنی میدان مین را
تو امپراطوری که بی جنگ و جنایت
حتماً تصرف میکنی کاخِ لِنین را
غارتگری هستی که می خواهی بدزدی
دار و ندارِ دستِ دزدِ در کمین را
خونِ رگِ احساسِ من با ناخنت ریخت
تکرار کردی قصه ی حمامِ فین را
باید برایت آیت الکرسی بخوانم
بعدش چهل تا سوره ی زیتون و تین را
ماهرترین نقاش ها هم کم کشیدند
تصویر جذاب و قشنگی اینچنین را

3)
پایِ خود را بر زمین نگذار ، عاشق می شود
سنگفرشِ کوچه ها انگار عاشق می شود
قابِ عکست را به رویِ سینه ام چسبانده ام
هر کجا نصبش کنم دیوار عاشق می شود
اسمِ تو دل از دلِ اشیایِ بی جان می برد
خودنویس و دفتر و خودکار عاشق می شود
هی جلویِ آینه با شالِ سبزت وَر نرو
نازنین! دست از سرش بردار ، عاشق می شود
مو شرابی! مست کردی شانه را رویِ سرت
از نمِ موهای تو سشوار عاشق می شود
” دایِرِه ” در ذهن دارد ، هی مثلث می کشد
تا نگاهش می کنی پرگار عاشق می شود
پُک به قلیان می زنی با ذوق قُل قُل می کند
لایِ انگشتانِ تو سیگار عاشق می شود
لهجه ات شیرین ترین آهنگِ قرنِ حاضر است
با نُــــتِ لبهای تو گیتار عاشق می شود
4)
عطرِ تو پر شده تویِ نفسِ شب بوها
مثلِ طعمِ عسلی رویِ لبِ کندوها
شالِ سبزت چقَدَر روی سرت هُل شده است!
بی تعادل شده از بویِ خوشِ گیسوها
ابرویِ ماشه ای ات را بچکان ، منتظرند
تا بریزند به پای قدمت آهوها
دل به دریا بزنی ماه زمین می افتد
جزر و مد می شکند از کِشِشِ ابروها
کمی از خاکِ کفِ پایِ شما ریخت زمین
دل نمانده به خدا تویِ دلِ جاروها
آنقَدَر ساکت و جذاب و متین هستی که
شده ای سوژه ی ” برنامه ی کدبانوها ”
” ان یکاد ” است که پشتِ سرِ تو می خوانم
تا که باطل بشود غائله ی جادوها
5)
برکه دارد می فشارد در دلش مهتاب را
کاش سنگ از هم نپاشد ماه توی آب را
تیرها شلیک شد یک قو به آب افتاد و بعد
قوی دیگر می کشد با مرگِ خود مرداب را
آدمیزاد از همان اول دلش از سنگ بود
با کمی گندم عوض کرده بهشتِ ناب را
دسته اش را می برد چاقوی در دست شما
مثل رستم که برید آخر سرِ سهراب را
بیستون ها کشته می گیرند هنوز از دست عشق
گریه هم از چشم شیرین ها گرفته خواب را
عشق یک سوءِ تفاهم توی قاموس شماست
هیچ کس معنا نکرد این واژه ی نایاب را
باز هم زل می زنم توی نگاه ساکتت
تا به حرفش آورم این عکسِ توی قاب را
6)
نشستی آخرش از رازِ قلبم سر درآوردی
ته و تویِ معمای مرا آخر درآوردی
کمی قبل از تو در عاشق شدن تردید می کردم
تو از شک های نافرجامِ من باور درآوردی
شکستم بالِ قلبم را که با تو هم قفس باشم
ولی از بختِ بد پرواز کردی پر درآوردی
دلم را بچه آهو کردم و دادم به دستانت
چه دیدی در نگاهم! پس چرا خنجر درآوردی!؟
چنان با قهرِ خود سوزاندی و خاکسترم کردی
صدای اعتراض از حلقِ هر کافر درآوردی
غزلهایی که از تو می نویسم بویِ خون دارد
دمار از روزگارِ تلخِ این دفتر درآوردی
کنارِ آینه با لهجه ی من شعر می خوانی
ادایِ شاعرت را از خودش بهتر درآوردی

7)
پلک بر هم میزنی قلب زمان می ایستد
روی میزت نبض ساعت ناگهان می ایستد
آنقدر نازی که تا مادر صدایت می کند
صد الهه روی لبهای بنان می ایستد
کهکشان در حلقه ی موی فرت در چرخش است
ماه هم مبهوت کنج آسمان می ایستد
رعد و برق از دیدن چشم تو خشکش می زند
سیل باران در گلوی ناودان می ایستد
آنقدر خوش قد و بالایی که زیر سایه ات
در سقوط آبشار آب روان می ایستد
لرزشت از فرطِ سرما هم هنرمندانه است
روی سن رقاص آذربایجان می ایستد
صورتت در قاب شال هفت رنگ مخملی
مثل خورشیدی لب رنگین کمان می ایستد
عکس تو در آب حوض افتاد و فواره شکست
تا اشاره می کنی آتشفشان می ایستد
با لب سرخت هوای چای خوردن می کنی
چای شیرین در گلوی استکان می ایستد
.
.
.
سرنوشت انگار ما را هم مسافر می کند
جاده راه افتاده اما پایمان می ایستد
با وجود اینکه جدی گفته ای: “عشقم برو”
با تعارف هم بگویی که: “بمان” می ایستد
8)