فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 28 اردیبهشت 1403

مثنوی مرداب و سپیدار

طارق خراسانی

این مثنوی به زبانی ساده برای تمام اقشار جامعه خصوصن نوجوانان سروده شده است.

مثنوی مرداب و سپیدار

یکـی آبِ روان … از امرِ الله
بـه گــودالی عمــیق افــتـاد نـاگــاه

چو مـرغی از قـضـا افتـاده در دام
به تن خاکش قضا زد خود سـرانجام

شد آن مرداب و سینه پرز غم داشت
ز بختِ خود شکایت دَم به دَم داشـت

دَفِ شــادی او شــد پــاره پـاره
نگاهِ اشک بارش تـا ســـتاره

دگر مَـه روی خـود در آن ندیدی
بسی مردم که از آن پاکشیدی

روان آبی سکون گردیده، درخواب
به محبس مانده ای گردیده مرداب

کـنارش بُد به شادی یک سپیدار
کـه آب خفته را از جـان خریدار

صــدای نـاله ی مــرداب بشــنیـد
غم آن مـرده آب دشت فـهمید

برویش سر خم آورد و چنین گفت:
دلم از نالــه های تو بَــرآشـفـت

دلم خواهد روان گردی که رودی
گرفتـاری چنـیـن دانم نبودی

ز اسب افـتاده از اصـلـش نیـفتاد
بـه حقِ تو خـدا باید کـند داد

کنون بشـنو تو از من نکته ای یار
که از این نکته یابی چاره ی کـار

مــرا ایــن تجـربت در کـار باشـد
شـنو ایـن نکـته … از اسرار باشد

تــو را پـندی دهــم یـابی رهـایی
خدایی باشــد این پـندم… خدایی

نهالِ نازکی بودم در این دشـت
زبی آبی شَخَم بودی که چون هشت

به بادی هــرچه برگـم بود میـرفت
ز بَر آری هر آنچـه سود می رفـت

پریشــان بــودم و رنجـور و بیـمار
سیه بختی… ، کـجا بودم ســپیدار…!

بـه روزی یک غُراب آمد به شاخی
که بر لانه بَرَد از شاخه لاخی[1]

بدید او خود چه زرد است شاخ و برگم
به طوفانی که نزدیک است… مرگم

به من گفتا : « چرا زردی؟ نهالی !!
دلم خون بود و گفتم حسب حالی

هـرآنچــه با تو گفتم ، گفـتم او را
شــنـید و پَــر کشــید او سـوی بالا

بــه فردا آمد و گفت ای سـپیدار
به خــوابِ غفــلـتی ، بیـدار، بیــدار

بــه داور مــاجرا نـاگــفـته، داور
بگــفـتـا :« برســپـیـدارم خبر بَـر

که بـودِ تو … هـمه از بــودِ من باد
دعـا کن ای سپـیدارم شوی شـاد»

دعا آمد به لب، شد شاخه ام هـفت
دعـا کردم، غُراب از شاخه ام رفت

به ناگه آسمـان فـریاد بر داشـت
بدیـدم ابرِ بـاران زا به بــر داشت

به حیرت مانده بودم از دعـایم !!!
غرابم…، آسمـانم و ز خدایـم

چه گویم؟ آسمان شد بحرِ معکوس
زآن بس برق می آمد سپس کوس

ببارید آنچنـان ابــر ســیـه فــام
که ازهر قطره اش بُردم بسی کام

بــه طغـیان!!! رود زیبایی بپا شـد
که طغیانش نه از خود از خدا شد

تــو را آورد تــا مــن جان بگـیـرم
بــه مهرش آمدی تـا مـن نمــیـرم

ز تـو من پـا گرفـتم ســر کشــیدم
بـه آن حـد از کمال خود رسـیـدم

خـدا را، در کــنـــارم یــار بـودی
بـرایـم شـعـرِ ماندن را سـرودی

به عمــرِ رفته با تو ، شـاد هسـتم
که با تو پشتِ غم ها را شکسـتم

تـو را حـق در کنـار مـن نشــانده
به هرسو ریشه ام راخوش دوانده

تمام دشـــت پُـر شـد ازسـپیـدار
تو هم چون من به حق دستِ دعاآر

تنِ مــرداب از آن گفـتارلرزید
بخود آمد ز خود این نکته پرسـید:

« چرا غــافل ز رب العـالـمیــنم ؟
کجا شد شادی ام؟ از چه غمینم؟»

ز شب تا صبح ، صبحی تا سحـرگاه
کـه شد ذکرش مُدام …. الله الله

چهـل روزاین دعا بودش که مرداب
سـحـرگـاهـی کـه می تابیـد مهتــاب

بــه ناگــه غُرشِ کـوهـی شــنـیـده
چـنان شد کوه و صحرا ،کان ندیده

زمین لرزید و کوه از پایه بشکست
زِ تـن بنــد غـمِ مــرداب بگسسـت

سپیدارش به رقصی در سما شد
ز جــــان و دل ثنــاگـوی خــدا شـد

روان شـد مــرده آبـی در سحـرگاه
بسـی مـرداب هـا دیدی کـه در راه

یَک از مـرداب هـا بَــر رود گــفتـا:
«چـه راهـی باشدم تا سـوی دریا؟ّ»

درود آورد و گـــفــت: « الله الله »
دعـا کن تا چو من آیـی در ایـن راه

سپـس آن رود بــرمـــرداب گـفـتـا
هـــرآنـچــه از سـپیدارش شـنفـتا

خـدا را خوان عـزیزِ مانـده در بَنــد
که تا چون من شوی آری توخرسند

دعـا کـن، من بجــز ایـن رَه ندیـدم
ز جــان تسبیــحِ ایــزد بــر گـزیـدم

که من چـون تو یکی مرداب بودم
غـــم آییـنی، زغـم بـی تـاب بــودم

دعـا کردم رهــایم کــن از آن بنــد
رهـایم کرده خـوش اینک خداوند

روان هسـتم زلال و پـاک ودلخواه
کــه ذکـر مـــن بـــود: «الله الله»

….

کنــون بشــنو زمــن ای یارِ در بند
خدایی باشـد از من بر تو این پند

چو رودِ پُر خروشی بودم از عشق
به مستی می فروشی بودم از عشـق

به خوشه خوشه ی رَز جان نهادم
ز جان بر عاشـقانی باده دادم

گـروهی آتش از غم آفـریدند
می و میخــانـه را آتش کشــیدند

گـلســـتانِ دلـــم شـــد نیـسـتانـی
غمـم انـدک بُد و شــد کهکــشـانی

رسـید این مثنـوی، از غـم رهیدم
به محـــراب دعـــا از جان دویدم

عجـب غـافــل بُـدَم از لطفِ دادار
غرابِ دل به من فـرمود: «بـیـدار»

حقیقت گفت و من در خواب بـودم
که غمگیـن تـر ز آن مـرداب بـودم

ندانســـتم که بازیـگــر خــدا بــود
به دردِ بــی دوا درمــان دعــا بــود

ستـمکـاری ندیدم من در این چرخ
خــراسـان را اگــر گیـرد خــدا بلـخ

سـخن از ظلـم و بی مهـری میـاور
که حکــمــت هــا بود در کــارِ داور

اگــــر ای نــازنیـــنِ مــن غـمـیـنی
نبــایـد این چـنـین با غــم نشــینی

دعا مشکل گــشا و غم سـتیز است
به غـم ها تیغِ آن بسیار تیز اسـت

یقیــن دانـم بود خــود ذرّگـــان را
کـه تســبیحــی خـداونـدِ جهــان را

مشـــو از ذرّه کــمـتـر ای نـگـــارا
بخـــوان چـون ذرّگـان پـروردگـارا:

کـه بودِ من بـوَد از بـودَت ای یــار
مرا در ســایه ی مهـرت نگـهـدار»

بدانستم همی در چرخه ی زیست
بـه جـز تو بـارالهـا، داوری نـیـست

مبــر از یـــاد خـــود ای یـار دربـند
که از پـــیران حـق دارم تو را پنـد

مـشــو غـافـل تــو از الـطافِ دادار
بــه درگـــاهِ خــدا دســت دعـــا آر

خدا را خوان چو طارق در سحرگاه
به ذکـــر آ، ذکـــــر تــــو الله الله

طارق خراسانی

[1]. لاخ – اصطلاحی در در زبان مشهدی ها ست و معنای عدد یک را میدهد یک لاخ مو یعنی یک تار مو و یا یک لاخ کبریت یک عدد چوب کبریت. کبریت.

بخش مثنوی | پایگاه  خبری شاعر


منبع: سایت شعر ایران