فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 20 اردیبهشت 1403

مارافسا

بگیر از سقف این قندیل ها را نگون کن روشنی را تا بمیرد ببر آن دودنک دیده آزار فروکش شعله را تا پرنگیرد ببر آن جام را بردار آن می رها کن باده را در بوسه…

بگیر از سقف این قندیل ها را
نگون کن روشنی را تا بمیرد
ببر آن دودنک دیده آزار
فروکش شعله را تا پرنگیرد
ببر آن جام را بردار آن می
رها کن باده را در بوسه جام
شبستان را تهی کن از هیاهو
سبک بردار پا آهسته کن گام
بگو دروازه بانان دربندند
بگو تا شبروان دیگر نخوانند
عسس ها را بگو خاموش باشند
بگو تا گزمه ها استر نرانند
سخن آهسته !‌ مارافسای خفته است
ز افسونهای ماری سخت زیبا
نمی دانم چه ها بر او رسیده
که برناید از این آواره آوا
دم سحر آفرینش مانده اموش
کلام روشنش در کام خفته است
دو چشمش گر چه انگاری که بیناست
شبی را درنگاه خود نهفته است
چه غوغا ها که می افکند در شهر
به سحر نغمه و چشمان جادو
به فرمان نگین سبز او بود
نگاه مارهای پر تکاپو
شبی در پیچ و تاب دامن شمع
به سایه روشن اندر گردش عود
بر آوای نی اش رقصید یک مار
توان از دیده بینایش بربود
میان رنگهای نیم مرده
به آهنگی که می نالید در تب
دو خواب آلود چشم زهر خورده
دو گوی مست تابیدند در شب
می پرخنده تا افسونگری کرد
دو جادوی سیه بشکفت در جام
تراوید از نگاهش عطر یک زهر
چکید اندردهانی زهرآشام
بپوشان باز آن روزن بپوشان
شب تاریک را تاریک تر کن
که دیری نیست مارافسای خفته است
ورا بگذار و از این شب گذر کن

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج