علی سپهرار
به جان جانی تو میخورم دلا قسمی
که شرجِ چشم مرا در نمانَد اشک و نمی
چرا که اشک من و آن الف که شکّ آرد
ز قول قامتم امضا کند چنان قلمی
که قول عشق و وفا رد شد از دلم امروز
به سنگ و وزن ترازو نوشته ام رقمی
نه من کمم نه زیادم ترا چو خود دارم
نماد غنچه یکی ؛ از وفا نه بیش و کمی
خدای من نکند گر ز درد دل سخنیست
خورد به مغز سرم هر تبیّ و هر اَلَمی
ستمکشی کنم ار حرفی از مبادا بود
بلاکِشَت شوم از هر ملالت و ستمی
بقای من به تو باقی فنا شوم با تو
کنار من تو اگر می نماند از عدمی
اگر سفر به رهی مستقیم و همرهی است
اگر یسار و یمین ؛ هر قدم گلا به خمی
ز احترامت اگر یک سخن توان گفتن
پس از حریم خدا ؛ آن تویی که محترمی
سفر دراز و سخن پر نشانمت باری
به زورقی ز دل و شطّ قلب خود بلمی
به ره بگویمت ار حرفِ غیری از دلم است
که قصه باقی ودریا به جزرِ لاجِرَمی
علی سپهرار
اثیر
بخش قصیده | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران