فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 29 اردیبهشت 1403

عشق فوتبال (سه تفنگدار)

عشق فوتبال(سه تفنگدار)
ما عشق فوتبال بودیم . هر کدوم بیشتر از اون یکی . فوتبال اولین چیزی بود که در زندگی باهاش اخت گرفته بودیم و حتی حاضر بودیم که جانمون راهم پاش بگذاریم . سه تا بچه دهاتی که هیچ شادی ای جز یه تو پ پلاستیکی تو دنیای کوچیکشون وجود نداشت . شایدهم باید این عشقمون را مدیون دهاتی بودنمون بدونم.
اولین تصویری که یادم میاد مال وقتیه که شش سالم بود . جوونهای ده میخواستند برند یه ده دیگه برای مسابقه . از چند روز قبل تو قهوه خونه و زمین ده حرفش بود . جوونها پول جمع کرده بودند و از رشت برای خودشون لباسهای زرد و سفید فوتبال خریده بودند. یادمه که لباسها از تمیزی برق میزد و من ارزو داشتم که ای کاش یه شبه قد می کشیدم و یکی از اون لباسها را می پوشیدم.
روز مسابقه مامانم سرم را یه جور گرم کرده بود تا حواسم به رفتن بقیه نباشه . وقتی فهمیدم تراکتور ده پر شده بود و از جاده بیرون ده داشت میرفت . موتورهای یاماها هم در حالی که همه دو ترک و سه ترک سوار بودند از جلوم با صدای گوشخراششون رد میشدند و حسرت جاماموندنم را با گرد و خاک به روم می ریختند . یک بغض بچه گونه راه گلوم را گرفته بود و در حال منفجر کردنم بود . بی اختیار شروع کردم به دویدن دنبال موتورها . گاهی اوقات بچه ها تو ده این کار را می کردند و چیز غیر عادی ای به نظرنمیامد . هرچه من بیشتر می دویدم موتورها بیشتر ازم دور می شدن تا جایی که دیگه هیچ اثری از گرد و خاک اونها تو انتهای جاده باقی نموند و صداهای نکره شون هم قطع شد . شجاعتی که از نفرت جاگذاشته شدن از یه شادی مردونه تا اعماق سلولهام نفوذ کرده بود باعث شد که بی اختیار به دویدنم ادامه بدم . درست یادم نمیاد که این کار را برای چی میکردم. مطمئنا دیگه به موتورها و تراکتور نمی رسیدم و اگر هم میخواستم پیاده برم حداقل باید یک روز راه می رفتم ولی قشنگ یادم میاد که در حال دویدن مدام گریه میکردم و فحش می دادم .کم کم خسته شدم و وایستادم . برگشتم و به ده نگاه کردم . خیلی دور شده بودم . یک کم ترسیدم ولی غرور بچه گانه ام برتردیدم چیره کرد و ادامه دادم به رفتن . بعد سرازیری ده یکی از بچه های ده پایین را که داشت گاوهاش می چروند دیدم . به خودم شجاعت دادم و پرسیدم روستای نوده از کدوم طرف میرند و اون با انگشتش سمت کوههای اونطرف جاده را نشونم داد . چند قدم بیشتر دور نشده بودم که گفت از توی جاده نرو؛ از تو روستای پایین میانبر بزن .ده پایینی خیلی کوچیکتر از ده ماه بود . شنیده بودم که ادمهای اونجا افرادخاصی اند که اهل دعوا و ادم کشی اند البته اونوقت اینقد کوچیک بودم که فرق خالی بندی بچه های کلاسهای بالاتر با واقعیت را تشخیص ندم بنابراین با ترس و لرز کامل و در حالی که سعی میکردم به صدای قیژ درهایی که باز میشد توجه نکنم و حتی به زنهایی که داشتند کنار رودخونه لباس میشستند نگاه نکنم تا روح شیطانیشون منو در بر نگیره از ده گذشتم .چند قدم از ده رد نشده بودم که شروع کردم به دویدن و وقتی خیالم کاملا راحت شد که دیگه خطری منو تهدید نمی کنه وایستادم . یه دفعه به اطرافم نگاه کردم . هیچوقت تا اونجا نرفته بودم . دیگه هیچ خبری از ده خودمون نبود . گم شده بودم . دیگه جراتش را نداشتم که برگردم . اونم از وسط ده پایینی . اروم اروم در حالی که کم کم داشت اشکی که اندفعه از روی ترس بود از بغل چشمام می ریخت و با قدمهای لرزان راه افتادم . فکر کنم یه ده دقیقه ای گذشته بود که صدای رعد از اسمون بلند شد . اسمون را که تا بیست دقیقه پیش صاف صاف بود ابرهای جور واجور سیاه و سفید پوشونده بودن و دونه دونه برق ها و رعد هایی که انگار مثل اتش بازی و غرش یه جادوگر پیر فقط منو نشانه میگرفتند ظاهر شدند. بارون تو چند دقیقه شدت گرفت و منو کرد یه موش اب کشیده . دیگه حتی از ترس توان گریه کردن هم نداشتم ولی خوشبختانه یه دفعه از کنار یه کوپه ی گندم پیر زن و پیرمردی که زیر یه پلاستیک پناه گرفته بودند صدام کردند . مادربزرگم تو قصه هاش واسم گفته بود که تمام بچه ها دوتافرشته مراقب دارند که همیشه مواظب اونهاند و خودشون را به شکلهای مختلف درمیارند تا تو خطرهایی که بچه ها گیر میافتند بهشون کمکم کنند . تنهایی اون روز و قیافه ی معصوم و نورانی اونها باعث شد تا به حرف مادر بزرگم ایمان بیارم . اون دو تا فرشته از تو خورجینشون نون و پنیر دراوردند و یه لقمه ی بزرگ بهم دادند .بعد خوردن لقمه ازم یه چیزایی پرسیدند ولی من هیچی از زبونشون نمی فهمیدم . شاید هم به زبون فرشته ها صحبت می کردند . بارون شرق و شروق بر روی پلاستیکی که رومون بود میخورد و لیز میخورد پایین. از زیر اون پلاستیک خیس خورده دنیا مثل یه صفحه ی نقاشی بود که رنگهای مختلف را به روش پاشیدن . اون لحظات گرم هم نشینی با فرشته ها متفاوت ترین خاطره ایه که هنوز هم کامل تو ذهنم نقش بسته طوری که انگار میتونم با دست اون لحظه را لمس کنم .
بعد بیست دقیقه بارون بند اومد در حالی که با زبون خاص خودشون یه چیزایی میگفتند که احتمالا در مورد گم شدن من یا دهم بود ولی من بدون هیچ حرفی ازشون جدا شدم .
جاده گلی گلی شده بود و هر قدمی که راه میرفتم گل به کفشم می چسبید و اون را تو هوا می تکوندم . تقریبا رسیده بودم به زیر کوهی که روستای نوده بالاش بود . با خودم فکر میکردم که اگه اونجا هم بارون اومده باشه احتمالا بازیشون خراب شده . شاید هم همه شون زیر یه پلاستیک بزرگ وسط زمین فوتبال جمع شده باشند.دیگه کم کم داشت ترسم از راهی که می رفتم می ریخت که یه دفعه سروکله ی یه ماشین که اونوقتها به مدلش میگفتیم سیمرغ پیداش شد. راننده که یه سبیل گنده داشت و تو اون هوای بارونی عینک دودی زده بود کله اش را از شیشه اورد بیرون و گفت اقا کوچولو داری میری نوده بیا با هم بریم. شاید راننده و همراهش تو اون لحظه متوجه نشدن که چرا من بلافاصله شروع کردم به دویدن در جهت خلاف جاده . مطمئناً اونا نمی دونستند که بابام بهم گفته بود که تمام بچه دزدها سبیل کلفت و عینک مشکی دارند و فارسی صحبت می کنند.البته بابام واسه ترسوندن من و اینکه تنهایی بلند نشم دنبال جوونها از این ده برم اون ده این موضوع را گفته بود و حتی گفته بود که این دزدها کله ی بچه ها را می برند و استخون هاشون را جدا می کنند و میدن به سگ هاشون و جگرشون را کباب میکنند و میخورند و کلیه هاشون را هم می فروشند.
سرتون را درد نیارم.نزدیک غروب بود و من تو راه برگشت به ده بودم که موتورهای یاماها با صداهای نکره شون از دور پیداشون شد . بارون زمین فوتبال را کرده بود یه استخر و اونا مجبور بودند که تا بند امدن بارون زیر درخت ها پناه بگیرند و دست از پا درازتر برگشته بودند.اون شب بابام منویه تنبیه حسابی کرد و تهدیدم کرد که اگه یه بار دیگه اینکار را بکنم پشت دستهام را با قاشق داغ میکنه ولی خوب چکار میتونست بکنه . فهمیده بود که دیگه کار از کار گذشته واسه همین هم همیشه وقتی که بین روستاها مسابقه بود خودش منو ترک موتور سوار می کرد و می برد.

حتما از خودتون سوال می کنید که اینایی که گفتم فقط قصه ی خودم بود پس دو تا تفنگدار دیگه چی؟خوب واسه تون میگم
دومین تفنگدار اسمش محمد یار بود.اون اهل ده پایین ده ما بود.همون دهی که بهتون گفتم شنیده بودم مردمش اهل دعوا و ادمکشی اند و اخلاق عجیب و غریبی دارند. یه روز وقتی دوم ابتدایی بودیم مدیر در کلاس را زد وهمراه یه بچه لاغر مردنی که کلاه کاموایش را کشیده بود تا روی ابروهاش ومدام فین و فین میکرد اومد تو .گفت این همکلاسی جدید شماست و از ده پایینه .اون مهمون شماست . دوست خوبی براش باشید. احتمالا به خاطرهمین توصیه مدیربود محمد یار تو هفته ی اول از چهار نفر از بچه ها کتک خورد.یکی با مداد زده بود تا باسنش.یکی گوشش را گاز گرفته بود و یکی کلاه کاموایش را انداخته بود تو سوراخ توالت.اون تنها غریبه مدرسه بود واغلب بچه ها ازون متنفر بودند و همش دنبال یه بهانه واسه مسخره کردن و کتک کاری باهاش میگشتند.
یه روزکه بچه ها تو کلاس یک صدا داد میزدند مردنی و محمد یار بیچاره سرش را گذاشته بود روی تخت و گریه میکرد مدیر یه دفعه اومد تو .اقای مدیر که مرد پر هیبتی بود هیچ سوالی از کسی نپرسید .فقط گفت دستها روی میز بعد شروع کرد از تخت اول با خط کش چوبیش سه تا سه تا زد تو کف دست بچه ها . یادمه محمد یار بیچاره با دیدن این صحنه بیشتر از قبل گریه اش گرفت ودر حالی که بچه های کلاس در حال درد کشیدن زیر لب بهش فحشهایی فراتر از حد یه کلاس اولی می دادند من برای اولین باردلم براش سوخت.
تقریبا تمام طول سال این رابطه استعماری بچه ها با محمد یار ادامه داشت .اون یه بچه ی ساکت و منزوی بود و همیشه زنگ های تفریح کز میکرد کنج حیاط و هیچ وقت قاطی شادی و بازی بچه ها نمی شد . حتی وقتی میخواست از بوفه ی مدرسه ساندویچ بخره یه گوشه وامیستاد تا تمام بچه ها خریدهاشون را بکنند و بعد میگفت اقا اجازه یه ساندویچ میخوام.

اخر سال بود و وقت امتحان ورزش . معلم کلاس دوم ما اقای رویین تن یه شیوه ی نادر برای نمره دادن به بچه ها داشت . اون بچه های کلاس را تقسیم میکرد به چند تا تیم و توی بازی هر تیمی که یه گول میخورد یه نمره از بچه های اون تیم کم میشد .مثلا اگه یه بازی 6به 4میشد نمره تمام بچه های تیم برنده میشد شانزده و تمام بچه های تیم بازنده چهارده میگرفتند.اون روز اولین دفعه ای بود که محمد یار فوتبال بازی میکرد.با ترس و لرز اومد تو زمین و به محض اینکه یه توپ گرفت یکی از بچه ها با یه پشت پا اونا نقش زمین کرد . با ولو شدن اون تمام بچه ها شروع کردن به قاه قاه خندیدن که یه دفعه اقای رویین تن سوت کشید و به بچه ای که اونا زده بود گفت تو نمره ات دهه و از زمین اخراجی.با این برخورد بچه ها خودشونو جمع و جور کردن . شاید برای گفتن نتیجه ی داستان اون روز بهتره به یه ماهه جلوتر بریم.فردای روزی که کارنامه ی ثلث بچه ها را دادند هفت هشت از اولیا بلند شده بودند و امده بودن مدرسه که چرا به بچه های ما که تمام درسها را بیست گرفتند ورزش را دادین دوازده و سیزده . البته بابا و مامانم هیچ اعتراضی نداشتند چون من روز امتحان تو تیم محمد یار بودم.
اگه درست یادم باشه از اواخر سال سوم بود که بچه های ده تقریبا با محمد یار اخت گرفته بودند و اون را یکی از خودشون به حساب می اوردند.البته به مرور زمان بین من و محمد یار دوستی محکم تری شکل گرفته بود و این موضوع چند دلیل داشت . یکی واسه اینکه بابا و مامانم معلم مدرسه بودند و به همین خاطر من هم طرف حسادت بچه های ده بودم و ازاین جهت بامحمد یار همدرد به حساب میامدم.دوما اینکه من و محمد یار هر دو شاگرد زرنگ بودیم و سومش اینکه هر دو عاشق فوتبال بودیم.
و اما سومین تفنگدار احمد معروف به احمد پاشا بود. البته این صفتها ساخته و پرداخته ذهن بچه های ده بود.بچه ها ازاینکه همیشه یه صفت را جلوی اسم کسی بگذارند وبا اون پسوند صداش کنند لذت میبرند.معمولا تمام بچه های ده از این صفت ها داشتند. مثلا ابرام هیکل،مصطفی یه دست،علی زرافه و…البته در مورد من این مسئله فرق میکرد . بچه ها منو به یه اسم غیر مرکب صدا میزدن: اردک!.
بگذریم احمد پاشا یه جورایی فامیلم به حساب میامد . البته ازاون فامیلهای دور که هیچ وقت نتونستم هجیش کنم ولی خوب بین بچه های کلاس نزدیک ترین فامیل بهم بود و اینو ازاونجا یادم مونده که معلما مدام میگفتند که شما فامیل همید و باید هوای هم را داشته باشید.احمد هم تواین مسایل یه بچه ی غیرتی بود. دست بزن داشت اونم یکه بزن و تمام بچه های کلاس از تخت اول تا اخر همه یه چند دوری ازش کتک خورده بودند.حتی یه روز کله ی من را هم چند بار کوبید به نیمکت ولی بعد ازاینکه مدیر مدرسه بهش گفت که خجالت نمی کشی فامیلت را میزنی و با اون هیکل یقورش جلوی بچه ها زار زار گریه اش گرفت دیگه هیچوقت روم دست بلند نکرد.یادمه اونوقتها تو خونه منو همیشه با احمد مقایسه میکردند که نگاه کن چقد قویه و تو هر لوپش یه هندونه شش کیلویی جا میده و تنهایی یه دونه چاه توالت میکنه و البته نتیجه ی تمام این مقایسه ها بی عرضه گی مفرط خودم بود. با تمام اینها درست یادم نیست که چرا ازش متنفر نبودم . شاید به خاطر این بود که علی رغم سنبه ی پرزورش و این که تمام بچه ها مجبور به باج دهی بهش بودند با من مثل بقیه برخورد نمیکرد.گاهی اوقات ساندویچی که به اجبار از بچه های کلاس میگرفت باهام نصف میکرد و تقریبا به خاطر حمایت اون هیچکی جرات نداشت باهام گلاویز بشه .فکر کنم دوستیمون وقتی عمیق تر شد که هردومون کلاس پنجم بودیم.من که نیمچه قدی کشیده بودم به خاطر این که ورقه امتحانیم را با زور از دستم کشید محکم خوابوندم زیر گوشش.برق سه فاز از سر بچه های کلاس پرید و اشهد اخرم را خوندن ولی اون بنده خدا که رنگ از صورتش پریده بود هیچ کاری نکرد.درست یادم نیست که تو اون سن دعوای ما چه نتیجه ای را میتونست داشته باشه ولی مطمئنا اون از کتک کاری نمی ترسید.بعد یه ماه که باهم قهر بودیم دوباره اشتی کردیم و البته به مرور زمان روحیه ی بزن بهادری تو احمد فروکش کرد.با تمام اینها اون هیچوقت اخلاق مردانه ای که یه چیزی بین طنازی و خشونت بود از دست نداد .شاید هم این اخلاقش به خاطر این بود که وقتی یک سال داشت مادرش مرده بود و اون با پدرش بزرگتر شده بود.
در اون سالهای ابتدایی و اوایل راهنمایی فوتبال دیگه شده بود یه بخش جدایی ناپذیر از زندگی ما . ما مشق های فردامان را در زنگ تفریح همون روز تو کلاس با مسابقه گذاشتن می نوشتیم .بعد مدرسه از غذامون یه لقمه میگرفتیم و راه می افتادیم سمت زمین فوتبال خاکی حیاط مدرسه و اغلب بازیمون تا شب وقتی که چشم چشم را نمی دید طول می کشید و تازه اونوقت هم پدر و مادرمون میامدن و گوشهامون را می کشیدن و می بردند خونه . الان که دارم به گذشته نگاه می کنم فکر می کنم که اگه بودن در کنار احمد نبود شکننده تر ازاین بودم که تو محیط خشن روستا و بچه های ضمخت اونجا بتونم جابیفتم و شاید هم بخشی از علاقه و عشقم به فوتبال را مدیون اون باشم.
احمد سرنترسی داشت. کنار زمین فوتبالمون خونه ی یه پیرزن بود که مدام موقع بازی بهمون فحش و بد و بیراه میداد و حتی بعضی وقتها هم با چوب گاوچرونی یا ساتور اشپزخونه دنبالمون میکرد که برید از کنار خونه ام گم شید کله ام را بردید . گاهی اوقات هم تو حیاطش روی زمین چمباتمه می نشست تا اگه توپمون رفت سمت حیاطش سریع اون را برداره و با کارد نصف کنه . البته بعضی از توپها را هم تو حمام خونه اش مخفی میکرد و ما مدتها بعد فهمیدم اونها را واسه بازی نوه هاش که تابستونها به ده میامدن جمع میکرد. به مرور زمان مثل تاریخچه ی جنگهای صلیبی گاهی اوقات شکل رابطه ما با پیرزن هم تغییر میکرد. مثلا بعضی وقتها بچه هایی که بازیشون نمی دادند کنار زمین می موندن و به محض اینکه توپی میرفت بیرون اون را واسه پیرزن شوت میکردند و بعد خودشون هم از یه سمت دیگه فرار میکردند. با تمام اینها هیچکی از تو تمام بچه ها جرات دهن به دهن شدن با پیرزن را نداشت جز احمد .وقتی اون با صدای بلند بچه ها را نفرین میکرد احمدپاشا با صدای بلند میگفت سپر گرفتیم . ان شالله بخوره تو سر نوه هات . خودت بترکی پیر مُرده و …و حتی بعضی وقتها با شجاعت توپی را که به سمت پیرزن میرفت یا تو بغلش بود را ازش می قاپید.

وقتی که بزرگتر شدیم حدودا در سنین راهنمایی بچه های ده حتی بچه های بیست و یکی دوساله میدونستند که اگه اون ناراحت بشه یا باهاش کل کل کنند یه دفعه توپ چرمی را برمیداره و از سراشیبی پرتگاه کنار زمین فوتبال خاکی پشت ده شوت میکنه به قعر دره . بنابراین روشنه که اون همیشه باید بازی میکرد و در حالی که ترجیحا روی دیگران خطا میکرد کسی جرات مقابله به مثل نداشت و جدا از تمام اینها حتما باید اون تو ترکیب اصلی تیم ده تو مسابقه های بین دهات بازی میکرد.واسه همین هم بود که وقتی جوونهای ده هنوز هم سن و سالهای ما را بچه به حساب میاوردند احمد پاشا دفاع یارکوب تیم ده بود. البته هر موقع که اون واسه مسابقه ای به دههای دیگه میرفت حتما منم که دیگه رفیق پیاله و گرمابه ش به حساب میامدم باهاش بود.یادمه یه روز وسط گرمای 40درجه تیرماه اومد و صدام زد که باید بریم نوده . گرما مغز ادم را استیک میکرد . تو حیاطمون یه بشکه ی درباز اب بود که به نوبت رفتیم توش و شالاپ و شولوپ راه افتادیم سمت نوده . اون اغلب تو اینجور مواقع یه پنجه بوکسی .قمه کوتاهی چماق سبکی چیزی همراهش بود . البته نه برای طول راه بلکه برای مسابقه. اونوقتا تو مسابقات دهات خیلی دعوا پیش میامد . معمولا هر دهی که میامد با خودش بیل و کلنگ و مخصوصا چماق میاوردند تا اگه دعوا شد کم نیارند. خنده داره که مثلا دعوا باعث میشد داور یه توپ گل را بگه که از اوت رفته تو گل یا اینکه یه کارت قرمزش را پس بگیره . حتی گاهی اوقات این درگیری ها باعث میشد که تیم ها به این نتیجه برسند که داور را عوض کنند و حتی یه بار هم یادمه بعد از این که تیم روستامون با یه روستای دیگه و تمام تماشاچی های دوطرف درگیر شدن و سه نفر با چماق اوراق شدن داور فقط به یکی از بازیکن ها کارت زرد داد .البته تنها کاری که من تو کل اون درگیری ها انجام دادم زدن یه پشت پای بزدلانه بود ولی احمد نه ، بچه ها میگفتند اون به عشق دعوا میاد واسه بازی . درست یادم نیست که این موضوع تا چه اندازه درست بود ولی تا مدتها تنها چیزی که اون را تو زندگی ناراحت میکرد یاداوری روز نکبت بود. توضیح این که روز نکبت روزی بود که با بچه های ده برای مسابقه به یه ده بالادست رفته بودیم. بازی را شش هیچ باختیم و ما که نتونسته بودیم این ضربه را هضم کنیم صد متری از دهشون دور نشده شروع کردیم به دادن فحش های رکیک بین دهی . بچه های ده بالا هم نامردی نکردند و با سنگ وچماق تا خود روستامون ما را دنبال کردن و حتی چند تا سنگ انداختن رو خونه های ده و بعد برگشتند .

سالهای دبستان و راهنمایی با دوستی سه ضلعی من و محمدیار و احمد پاشا گذشت . شاید ما کمترین شباهتی به هم نداشتیم اما خوب یه مثل قدیمی وجود داره که دوستی ها محکم از تفاوت های دوست داشتنی ساخته میشه . تو وجود من بیشتر از هر چیز رویاپردازی و فکرهای دور و دراز بود . محمد یار بچه ی با ادب و زرنگ بود و احمد پاشا هم یه پسر سرد و گرم چشیده و به قول خودش گرگ باران دیده . هیچ وقت روزی را که قرار بود سه تایی واسه دیدن مسابقات منطقه ای بریم به روستای داماش که فاصله زیادی از روستامون داشت فراموش نمی کنم . ساعت چهار صبح که هوا کاملا تاریک بود با سنگی که احمد پاشا به دروازه خودنه مون زد از جا پریدم . اسه اسه لباس پوشیدم و روپاشنه از در رفتم بیرون . یه چراغ قوه قوی برداشتم ؛دست احمد هم یه فانوس بود . احمد از سرما می لرزید و من از دلیل مضاعفی به اسم تاریکی . هربار که سگی تو دوردست پارس میکرد یا سایه ای از کنار دیوارها میگذشت خودم را به احمد می چسبوندم .قرار بود که سر راه تو ده پایینی محمد یار راهم خبر کنیم.تو راه رودخونه پاهامون رفت تو اب و حسابی خیس شدیم . جالبه که مادرپیر محمد یار برخلاف بابا و مامانم بیدار بود و واسه سه تایی مون هم لقمه نون و پنیر گرفته بود. هنوز هم مزه اون نون وپنیر بعد بیست سال زیر زبونمه . هر چی جلوتر میرفتیم سیاهی شب کمتر میشد و سرخی صبح بیشتر و وقتی خورشید از پشت کوه مقابلمون قد کشید از بلندی نورش را می دیدیم که اروم اروم و به نوبت روستاهای کوچیک و بزرگ را از تو سایه ها می کشه بیرون . قوقولی قولی خروسها و صدای ما ما گاوها بلند میشد و کم کم بچه های روستاها راکه گاوهاشون را سمت چرا میبردند و بزرگترها که با خورجین های نون وپنیرهاشون سمت مزرعه هاشون می رفتند را می دیدیم.این واسه اولین بار تو عمرم بود که این همه راه تو ده های جور و اجور و ادمهای مختلفی که نمی شناختم تنهایی می رفتم .واحد شمارش ما در طول راه روستاها بود و وقتی به اخرین روستا که داماش بود رسیدیم از بالای کوه تقریبا تمام مسیر طی شده مون ، جاده هایی که بین کوهها مثل یه مار زخمی پیچ می خوردند ؛ رودخونه ای کم ابی را که در یه جایی کنار درختهای گردوی پایین دهمون گم میشد و امامزاده ها و قبرستونها جلوی چشممون بود
. با نزدیک شدن به زمین فوتبال از شنیدن سرو صداها قلبم داشت تند وتند می تیپد . بعد از این همه سال هنوز هم حسی را که برای اولین بار با دیدن اون زمین بهم دست داد بدنم را دچار لرزش شعف اوری میکنه .برای اولین بار توی عمرم یه زمین چمن دیدم. دروازه های اهنی که تورهای رنگی داشتند . ادمهای خیلی زیادی که شاید چند هزار نفر بودند دور زمین جمع شده بودند . تو هر گوشه یه عده داشتند با زبان خودشون تیم ده خودشون را تشویق می کردند . بازیکن ها همه شون لباسهای رنگی و براق پوشیده بودند و دور هم حلقه میزدن و یا علی و یا ابوالفضل میگفتند.کنار زمین حتی ادمها و ماشین هایی که به نظر میرسید شهری بودن هم اومده بودن و مردهای میانسال کت وشلوار پوشی که به نظر میرسید از مقامات شهرستان باشند رو صندلی ها و پشت میزهاشون نشسته بودن. تو دور زمین چند تا بچه لواشک و تخمه و نوشابه میفروختند که مزه اونها باتمام تخمه ها و نوشابه های ده فرق داشت وخلاصه تصاویر درهمی از شلوغی و شادی و رنگهای بامزه و هیجان….

خوب اما سر سه تفنگدار قصه مون چی اومد و کارشون با این عشقشون به کجا کشید ؟. همونطور که میدونید زمان همه چیز را تغییر میده و خواه ناخواه ما ادمها هستیم که باید خودمون راهمرنگ زندگی کنیم .
چندسال بعد از اولین باری که زمین چمن روستای داماش را دیدیم دو نفر از اون مردهای کت و شلواری از شهر اومده تو همون زمین بعد بازی تیم دهمون احمد پاشا راکه تازه یه بچه ی دبیرستانی بود صدا کردن و در حالی که به پشت و سرش دست محبت می کشیدن یه چیزایی زیر گوشش پچ پچ کردن . احمد پاشا ماه بعد وقتی از شهر برگشت یه بسته توپ پلاستیکی با یه سری لباس های ابی و براق فوتبال برای بچه ها اورد . اون تو تست تیم اول استان قبول شده بود و باهاش قرار داد بسته بودن. قرار بود دو سال تو تیم جوانان بازی کنه و بعد بره به تیم بزرگسالان . اینقد به اینده اش امیدوار بودن که حاضر بودن از پانزده سالگی بهش پول بدن . این پولها واسه احمد که یه عمر با نداری و یه پدر چربدار و بی چیز ساخته بود خیلی بود ولی متاسفانه شش ماه بعد تو تصادف مسافرکشی که اون را برمیگشتوند ده با گارد ریل برای همیشه فلج و صندلی نشین شد .تیمش هم هیچی حمایتی ازش جز دادن حق قرار داد اون سالش نکرد.اون میتونست تو یه فاصله چند سال همه چی به دست بیار

نویسنده : میلاد اصغرزاده

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو