فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 14 اردیبهشت 1403

صورتک…

به نام او که مرا برای خودم دوست میدارد…

ساعت 12:30 شب بود و خیابان را سراسر مه فرا گرفته بود در میان مه تنها مردی به چشم میخورد که آرام و سر به زیر از گوشه ی پیاده رو در حال حرکت بود.به اولین خانه با در قرمز که رسید چمدانش را روی زمین گذاشت و نگاهی به پنجره ی صاحب خانه انداخت آخر او همیشه از رفت و آمد های بی موقع امیر ناراحت بود و گلایه میکرد.
امیر آرام دسته کلیدش را از داخل جیبش بیرون آورد و در نور اندک چراغ ها ی چشمک زن کلید در را پیدا کرد و با احتیاط تمام آن را داخل قفل چرخاند و بی هیچ سر و صدایی وارد خانه شد،و از پله های زیر زمینی آرام پایین رفت. امشب مثل بیشتر شب ها امیر باید تا صبح روی ماسکی که قرار بود فردا نقش اول نمایش نامه ی یاران به صورت بکشد را آماده میکرد.او تمام شب با موم بر روی ماسک کار کرد و کار کرد تا این که خوابش برد.وقتی از خواب بیدار شد نگاهی به ساعت کوچک و قدیمی اش انداخت.ساعت روی ساعت 3 خواب مانده بود.با عجله از جا جست و بی آنکه دو باره سراغ ساعت را از جایی دیگر بگیرد در حالی که مطمئن بود که دیرش شده لباس پوشید و به سمت تئاتر شهر حرکت کرد.وقتی وارد اتاق گریم شد با چهره ی اخمو و عبوس کار گردان نمایش مواجه شد،آته پته کنان گفت:س س س…خ خ خواب… ،و صدایش با صدای مشت کارگردان بر روی میز قطع شد.کار گردان گفت:تو اخراجی این هم کاغذش …. و بعد کاغذ را با دست به سینه ی امیر چسباند و از اتاق خارج شد.امیر مات و مبهوت مانده بود .
نه میتوانست گریه کند،نه میتوانست بگوید ساعت قدیمی اش دیشب از کار افتاده و او را بیدار نکرده.بی هیچ حرفی به سمت میز آینه رفت و از داخل آن تمام وسایلش را جمع کرد و داخل کیف دستی بزرگش ریخت و از ساختمان خارج شد.
ساعتی بعد جلو آینه در خانه اش نشسته بود و فکر میکرد،به گذشته،به آینده به همه چیز.
فکر میکرد که چه طور یک عمر با صورت بازیگران بازی کرده و زشتی ها را زیبا و زیبایی ها را زیبا تر کرده در حالی که هیچ کاری برای چهره ی ناموزون خود نتوانسته انجام دهد.او به خاطر همین چهره اش بود که تا سن 40سالگی ازدواج نکرده بود.
میخواست یک بار هم که شده خودش بازیگر نقشی باشد.پس دست به کار شد و شروع به ساختن ماسکی برای خود کرد.چند ساعتی طول کشید تا آن مرد نا موزون به مردی زیبا و جذاب تبدیل شود.جلو آینه ساعت ها به صورتکی که یک عمر برای دیگران میساخته خیره بود و بعد لبخندی زد و از خانه خارج شد.
در خیابان دیگر سرش را پایین نمی انداخت و خودش حس میکرد که مرکز توجه در تمام خیابان شده است .این حسی بود که او زیاد تجربه اش کرده بود اما این بار تفاوتی با دفعات قبل داشت این بار عابران در گوش هم زمزمه نمیکردند که این مردک چندش آور را نگاه کن ،این بار همه به هم میزدند که :ببین،ببین چقدر خوش تیپ و خوش قیافه است.
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید باورش نمیشد که روزی بتواند چنین حسی را تجربه کند .تا شب کارش این بود که چشم ه را به دنبال خود بکشاند.این حس حسی نبود که بشود با علم، ثروت و احترام مقایسه اش کرد همه به او توجه میکردند نه برای تمسخر بلکه برای تحسین.بالا خره شب فرا رسید آخرین عابر را هم مدهوش زیبایی کاذبش کرد.خوشحال و شاد به خانه برگشت، بر روی تختش نشست و آرام ماسک را از صورتش بر داشت،انگار لبخند روی صورتش هم با برداشتن ماسک از روی صورتش حذف شد .باز حقیقت چون پتکی بر سرش خورد باز او بود که در آیینه ی اتاقش دیده میشد. امیر عصبانی شد و از جا برخاست و مشت محکمی به آینه کوبید،همراه با فرو ریختن آینه قطرات خون هم از دستش شروع به فرو افتادن کردند.صاحب خانه ی پیر که از صدای شکستن آینه از خواب پریده بود فورا خودش را به پشت در خانه ی او رساند.
با عصایش به در کوبید به نشانه ی این که امیر در را بازکند ،اما امیر حوصله ی آن پیرمرد عصا قورت داده را نداشت میخواست خودش باشد و خودش.اما آقای احمدی به این راحتی ها دست بردار نبود و این را امیر خوب میدانست پس از جای خود بلند شد و در را باز کرد و دو باره به سر جایش برگشت.آقای احمدی با عصایش در را هل داد و داخل شد.
با صدایی لرزان ولی خشک گفت:صدای چه بود؟
امیر با اندکی بد خلقی گفت:دستم به آینه خورد و شکست.
آقای احمدی لبخند بی معنی زد و گفت:من هم گاهی مثل تو دیوانه میشوم و گاهی و فقط گاهی کار های تو را میکنم.
امیر با لبخندی که کم از گریه نداشت گفت:ممنون ولی شما درد مرا نمیفهمید و اصلا در شرایط من نیستید که بفهمید چه میکشم و چرا دیوانه شده ام.
آقای حمدی روی صندلی آرام نشست و آهی کشید و گفت:من هم در زمان جوانی ام وضع چندان بهتری نسبت به تو نداشتم.تو خانه داری،شغل داری و از همه مهم تر آرامش تجرد را داری.
امیر پوزخندی زد و گفت:شغل داشتم و چون دیگر شغلی ندارم خانه ای هم نخواهم داشت و فقط تنها بر تری که از شما دارم همین تنهایی عذاب آور است.
آقای احمدی گفت:اخراجت کردند؟
امیر گفت:بله ،اخراج….
آقای احمدی با لحن مهربانانه ای گفت:خدا بزرگ است نگران نباش.
امیر گفت:آری خدا بزرگ است…خدا بزگ است…این جمله برایم خیلی آشناست ،آری وقتی پدرم مرد عمویم به من گفت خدا بزرگ است.نه شاید هم وقتی از شهرمان داشتم به تهران می آمدم مادرم به من گفت خدا خیلی بزرگ است آنقدر که دیگر مرا نمیبیند.آنقدر که دیگر صدایم را نمیشنود .آری خدا بزرگ است این را شریعتی هم گفته ،شما که استادادبیات هستید بهتر میدانید چه قدر زیبا از حال فرشته هایی گفته که ما انسان ها را میسازند چقدر خوب توصیف کرده که گاهی بازی شان میگیرد مغز انسان رند را در سر انسان ساده ای میگذارند و ساده ای را در رندی،سیه ذاتی را در سری روحانی و روحانی را در سری کلاش.
آری فرشتگان گویا موقع خلقت من هم بازی شان گرفته بود.معلوم است که خیلی سرگرم شده اند،خیلی خندیده اند. به تنهایی من ،به بد بختی من به اشک هایم به صورتی که به خاطرش یک عمر تنها ماندم در کودکی بی دوست در جوانی بی همسر و در پیری بی همدم. آری خدایم خیلی بزرگ است خیلی…
این ماسک را میبینی ؟برای فرار از خودم ساختمش برای فرار از این امر کریه منظر .آری من با همین دستانم ساختمش اما خدا حاضر نشد صورت من را چنین بسازد
آقای احمدی اشک از گوشه چشمانش جاری شد و گفت:نمیدانم چه بگویم شاید خدا این گونه خواسته است.شاید موفقیت تو در این بوده.
امیر خندید و گفت:آری،همین طور است .شما بهتر است بخوابید، ببخشید از خواب بیدارتان کردم.بروید که شاید فردا روزی بی زشتی باشد.
آقای احمدی خدا حافظی کرد و از پله ها بالا رفت.
صبح که آقای احمدی با صدای شدید کوبیدن در بیدار شد.از پله ها پایین رفت و در را بازکرد .پشت درپست چی بودو نامه ای برای امیر داشت.آقای احمدی نامه را از پست چی تحویل گرفت و به جای امیر امضا کرد. آرام ،آرام پله ها را باز هم به پایین آمد تا به در خانه امیر رسید. هر چه در زد کسی در را باز نکرد.با خود گفت که لابد بیرون است پس شب دو باره امد اما باز هم کسی در را باز نکرد.دیگر نگران شده بود از روی ترس به پلیس تلفن زد و دقایقی بعد پلیس پشت در اتاق امیر بود.هر چه در میزدند کسی در را باز نمی کرد ،به ناچار در را شکستند و داخل شدند .امیر روی تختش افتاده بود و با متانت همیشگی اش گویی به خواب عمیقی فرو رفته بود.
رخت خوابش پر از خون شده بود و دستش پر بود از خورده شیشه ها و تکه آینه ها.
مامورین فورا به سوی او دویدند و علایم حیاتی اش را چک کردند اما او مدتها بود که مرده بود.

میبینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته میپرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم
میکشم دستامو روی صورتم
هر چی باید بدونم دستم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه این تویی نه هیچ کس دیگه
آینه میگه تو همونی که یه روز
میخواستی خورشیدو با دست بگیری
ولی امروز شهر شب خونت شده
داری بی صدا تو قلبت میمیری
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه میشکنه هزار تیکه میشه
ولی باز تو هر تیکش عکس منه
عکسا با دهن کژی بهم میگن
چشم امیدو ببر از آسمون
روزا با هم دیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون…

نویسنده : پیام بخشعلی(بیدمجنون)

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو