فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 14 اردیبهشت 1403

صادق ارشی

صادق ارشی
صادق ارشی از شاعران متولد دهه ی شصت خورشیدی می باشد:صادق ارشی فرزند محمد در سال 1361 خورشیدی در همدان به دنیا آمد و دانشجوی دکترای در رشته ی زبان و ادبیات فارسی می باشد.صادق ارشی در سال 1381وارد دانشگاه پیام نور همدان شد و در سال 1386 در آزمون کارشناسی ارشد وارد دانشگاه بوعلی سینا ی همدان شد .صادق ارشی آموزگار سازمان آموزش و پرورش است و بصورت پاره وقت مدرس دانشگاه پیام نور می باشد.وی سرودن شعر را در دوران دبیرستان آغاز کرده است در ابتدا نیمایی می سرود اما به قالب غزل علاقه ی خاصی دارد و رباعی نیز کار می کند قالب های دیگر را هم آزموده است.در جشنواره ی آیین آفتاب به عنوان شاعر برگزیده انتخاب شد .در سال 1385به عضویت انجمن ادبی شهید آوینی شهرک ولیعصر(عج)همدان درآمدو مدتی نیز سردبیر گاهنامهی داخلی میچکا بودصادق ارشی از اعضاءفعال انجمن ادبی شهید آوینی می باشد ودر حال حاضر فعالیت شعری خود را در قالب این انجمن پیگیری می کند.

نمونه اثر:

از چشم تو ،من ،چه ناگهان افتادم

تو رفتی و از چشم جهان افتادم

تو،مثل ستاره ها درخشنده شدی

من مثل شهاب از آسمان افتادم

****

آهوی گرفتار شکارم بزنید

زخم از ستم پلنگ دارم ،بزنید

صیاد نمی گذارد عاشق باشم

تیری به تمام روزگارم بزنید

****

ای سوژه ی سوال تمام جواب ها

پاداش مهربان تمام عذاب ها

ای شهرزاد قصه ی شب های خلوتم

رویای بی دریغ شب و روز خواب ها

با خاطرات خسته ی من سیر می کند

تصویر تکیه کرده به دیوار قاب ها

از خط به خط دفتر شعرم تو می چکی

ای واژه ی مقدس شعر و کتاب ها

یک جرعه از شراب نگاه تو کافی است

تا خم نشین شوند تمام شراب ها

دریای مهربان دلت را به من ببخش

تا روبرو شوم به هجوم سراب ها

ختم تمام هرچه سرودم خیال توست

ای سوژه ی سوال تمام جواب ها
***

قدیسه ی لطف ازلی مادر بود

موهاش پر از شقایق پرپر بود

وقتی به نماز عاشقی می پرداخت

انگار تمام عشق را از بر بود

*********

اهل رفاقت است خدا هم شبیه تو

یکسان گذاشت سهم مرا هم شبیه تو

تقسیم کرد جرم مرا با نگاه تو

وقتی که دید غرق گناهم شبیه تو

مردی گذاشت بر سر راهت شبیه من

یک زن گذاشت بر سر راهم شبیه تو

دریا همیشه حسرت مهتاب می کشد

من هم اسیر جذبه ی ماهم شبیه تو

امن یجیب! گمشده ام را به من بده

بالا گرفته دست دعا هم شبیه تو

پیوند دست های تو با من همیشگیست

اهل رفاقت است خدا هم شبیه تو

*******

مجال شکوه ندارم گــــــــلایه ای هم نیست

همین که بر سر حرفــــــت بایستی کافیست

تو واژه واژه غــزل می شوی در این دفتر

چه سرنوشـت عجیبی به شعر من جاریست

فضای سینه ام از غـــــــم نمی شود تاریک

هنــــــوز هم که هنوز است آسمان آبیست

دوبـاره با دل تنــــگم کـنـار آمده ام

که بی خـــیال تو حالا چگونه خواهم زیست

حکایت لب شیرین همــــــیشه شیرین نیست

هنوز، خسرو از این درد مشـترک شاکیست

غزل به نقطه ی پایان رســیـده است،… اما

حکایت دل مــــــــردی هنوز هم باقیست…

******

از« بیستون»، «فرهاد» تا «الوند» راهی نیست

غمگین نباش این جا میان راه چاهی نیست

«پرویز» را بگذار و بگذر با لب «شیرین»

آسوده باش «الوند» ما در دست شاهی نیست
ماهی برای زندگی سرچشمه می خواهد

در گردباد کوسه ها ماوای ماهی نیست

داری به جان ریشه ی خود تیشه می کوبی

آن هم برای آن که گاهی هست و گاهی نیست؟

با ترک «شیرین» قصه را مثل معما کن

رنگی دگر بالاتر از رنگ سیاهی نیست

«شیرین» بهای خون بهایت را نمی فهمد

او در ازای کندن این کوه کاهی نیست

شیرین تر از «شیرین» در این وادی فراوانند

آیا برای کندن« الوند»، آهی نیست؟