فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 28 اردیبهشت 1403

شهرام خسروی

تصویر تست
شهرام خسروی تخلص شاهد متولد یک فروردین ۱۳۵۹ در اردبیل ساکن تهران دیپلم کشاورزی از سال ۸۸ شعر میگم دو تا کتاب خواب آب و آواز چنار که عزل و شعر نو هست از بنده چاپ شده

گفتن

به تو خواهم گفت یک روز سَحر
که چرا آینه ها یاد تو را می خوانند
هر دم از دوری شبنم، دلشان میشکند
در غروب دِلت انگار به گِل می مانند
باد از سِرِ دل برف خبرها دارد
یاد تو بوته برفی به خودش می‌پیچد
می فشارد تن تو، سردی اندامش را
نَم نَم از گونه ات اندوه تو را می چیند
به تو میگویم من
که به دیدار دلت، خیسی شب محتاج است
هر نسیمی که می آید به در خانه ما
خاطرت را به تن پنجره می چسباند
تا که بیدار کند شب به شب افسانه ما
تَب این باغچه از دوری دستان تو بود
که به تنهایی شب رفتی و مهمان ماندی
زندگی بی تو عجب مزه تلخی دارد
رفتی و در دل تنهایی ات حیران ماندی
به تو میگویم من
از بهاری که در این کوچه بی گُل مانده
یا غباری که تو در خاطره ها پاشیدی
از نسیمی که در اندیشه وَزیدن دارد
و امیدی که به پای تو شده نومیدی
خانه ها سَر به سَر هم شده اند، میدانی
و بهار از دل تنهایی من میجوشد
گُل به دیدار هوای پُرِ رویا تشنه است
سبزی باغچه احساس تو را می پوشد
به تو میگویم من
از بخار نفسم، کز بر من رفت سَحر
و هوایی که دگر نیست در اندیشه باد
مرگ رویای مرا برد به دور ابدی
و دلی، کز تو دگر هیچ نیاورد به یاد
تَر شد از دوری تو خاطر سنجاقک ها
روزگار از تَنِ تنهایی من دست کشید
پُر شد از لرزش شبنم دل خورشید نشان
از سَر شاخه تقدیر هوای تو چکید
به تو خواهم گفت

2
خانه قاجاری

گنجها از دل رویایی من در گُذرند
و زمان پرده آسایش گنگی دارد
نور از سینه رها کرده دلش در اَمواج
و نشان پاییز، پای یک سرو بلند افتاده
عشق از کوچه گذر کرده سَحر بی تصویر
و عبورش مانده در پس وسوسه پاک درخت انجیر
مهربانی به کف خالی یک زنبیل است
نیست خورشید هوا پر ابر است
و طنین عطش ثانیه ها می آید
اَبر آبستن یک فریاد است
تا یک لحظه به برق نفسش آویزد
و تکانی بخورد تا که بَر انگیزد رَعد
خانه کهنه در لرزش یک تغییر است
مرگ سرشار از آیین شب اینجا بوده
برده بازاری پیر ساکن خانه قاجاری را
و به رنج و غم او داده پایان خوشی
حال آشنایانی که، سالها بوده نبوده خبری از آنها
آمده اند به دنبال چه چیز
من ولی دیدم او را دم صبح
مهربانی به رُخش پیدا بود
همچو یک نارون نورسته، پر شادابی بود
رنگ آبی به برش
به سَر قله معراج کبوتر می رفت
و تنش در تهی نور و صدا می پوسید
پس به آن وسعت بی وصف شتابان می رفت
فورانی بود در روح و تنم ت
پش رویاها
دست من خالی بود، هوس سبز حقیقت بسیار
چشم من بی رُونق
و چه بسیار ندانسته در بیداری
همچو سیرابی یک چشمه آب
می شوم مملو از احساس حقیقت یک روز
تا ته راه پُر از اطمینان
در مسیری که چو آینه جان هموار است
و خدا در همه وسعت آن در تکرار
تَپش قلب دعا آبی و سبز
و نفسها همه از چینش دنیا خالی
واژه ها تُرد و لطیف
درک مفهوم و احساس بیان با آنهاست
مثل پرواز در اوج
و فرود از هیجان در تَن رود
یا که وصف نفس آینه ها وقت لالایی خواب
من به یک واژه بی واژه تری محتاجم
که ز احساس تَن حادثه ها با خبر است
و بیانش چو هوس های حقیقت آبی است
می شود با آن گفت، از تَن پاک نیایش دَم صبح
و ز روح اِنسان، که چو ابریشم یک لا لایست
ریزش تن به دل هاله نور
رفتن روح به مافوق زمان
من به یک واژه بی واژه تَری محتاجم