فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 30 اردیبهشت 1403

شماره ٤: هوسی است در سر من که سر بشر ندارم

هوسی است در سر من که سر بـشر ندارممن از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارمدو هزار ملک بـخـشـد شه عشق هر زمانیمن از او بـجـز جـمالـش طـمعـی دگـر ندارمکمر…

هوسی است در سر من که سر بـشر ندارممن از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بـخـشـد شه عشق هر زمانیمن از او بـجـز جـمالـش طـمعـی دگـر ندارم
کمر و کلاه عشـقش بـه دو کون مر مرا بـسچـه شد ار کله بـیفتـد چه غم ار کمر ندارم
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جاییکه ز روز و شب گذشتم خبـر از سحر ندارم
سـفـری فـتــاد جــان را بــه ولـایـت مـعـانـیکه سـپـهر و ماه گوید که چـنین سفر ندارم
ز فـراق جــان مـن گـر ز دو دیـده در فـشـانـدتـو گـمـان مـبـر کـه از وی دل پـرگـهر نـدارم
چه شکرفروش دارم که بـه من شکر فروشدکـه نگـفـت عـذر روزی کـه بـرو شـکـر ندارم
بــنـمـودمـی نـشــانـی ز جــمـال او ولـیـکــندو جهان به هم بـرآید سر شور و شر ندارم
تـبـریز عـهد کـردم که چـو شـمس دین بـیایدبـنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج