فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 15 اردیبهشت 1403

شماره ١٣: وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

وه کــه گــر مــن بــازبــیـنـم روی یـار خــویـش راتـا قـیامـت شـکـر گـویم کـردگـار خـویش رایــار بـــارافــتــاده را در کــاروان بـــگــذاشــتــنــدب…

وه کــه گــر مــن بــازبــیـنـم روی یـار خــویـش راتـا قـیامـت شـکـر گـویم کـردگـار خـویش را
یــار بـــارافــتــاده را در کــاروان بـــگــذاشــتــنــدبـی وفـا یاران که بـربـسـتـند بـار خـویش را
مــردم بــیـگــانـه را خــاطــر نـگــه دارنـد خــلــقدوســتــان مــا بــیــازردنــد یــار خــویـش را
همـچـنـان امـید مـی دارم کـه بـعـد از داغ هـجـرمـرهـمـی بــر دل نـهـد امـیـدوار خـویـش را
رای رای تـوست خواهی جنگ و خواهی آشتیما قلم در سـر کشـیدیم اخـتـیار خـویش را
هر کـه را در خـاک غـربـت پـای در گـل ماند ماندگو دگر در خواب خوش بـینی دیار خویش را
عـافـیت خـواهـی نـظـر در مـنـظـر خـوبـان مـکـنور کـنی بـدرود کن خـواب و قـرار خـویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویشقـبـلـه ای دارنـد و مـا زیـبـا نـگـار خـویش را
خـاک پـایـش خـواسـتـم شـد بـازگـفـتـم زیـنـهـارمن بر آن دامن نمی خواهم غبار خویش را
دوش حــورازاده ای دیـدم کـه پــنـهـان از رقــیـبدر مـیـان یـاوران مـی گـفـت یـار خـویـش را
گـر مـراد خـویش خـواهی تـرک وصـل مـا بـگـویور مـرا خـواهی رهـا کـن اخـتـیار خـویش را
درد دل پـوشـیـده مـانـی تـا جـگـر پـرخـون شـودبـه که بـا دشمن نمایی حـال زار خویش را
گـر هـزارت غــم بــود بــا کــس نـگـویـی زیـنـهـارای بـرادر تـا نـبـینـی غـمـگـسـار خـویش را
ای ســهـی ســرو روان آخــر نـگـاهـی بــاز کــنتـا بـه خـدمت عرضه دارم افتـقار خـویش را
دوستـان گویند سعدی دل چـرا دادی بـه عشقتـا مـیـان خـلـق کـم کـردی وقـار خـویش را
مـا صـلـاح خـویـشـتـن در بــی نـوایـی دیـده ایـمهر کسی گو مصلحـت بـینند کار خـویش را

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج