:
1
حالِ مرا نپرس خدای دخیل ها
خوبم میان جمعیت بی دلیل ها!
ایمان نداشتیم مگر بر صراطِ نور
مقصد نمی رسند چرا فی سبیل ها؟!
با رسمِ مؤمنانه به راحت کمین زدند
از ما گرفته اند تو را این قبیل ها
هر چکه چکه ندبه که از چشمِ جمعه ریخت
ته غیرتی است مانده به جانِ اصیل ها
همچون علی به مردمِ این عصر دل نبند
باید به پا کنی صفی از جبرئیل ها!
ای ذوالفقار عدل ، سپاهِ کثیر نیست
روزی بسنده کن به دعای قلیل ها
بی تو بهار فصل شروعی دوباره نیست
نم نم ببار بر سرو رویِ نخیل ها
ساحل تراکمه ۹۵/۱۲/۱۸
2
چون به هرحال قرار است ندامت ببریم
پس چه بهتر که از این تجربه لذت ببریم
پشت هر ثانیه رمزی است وگرنه می شد
پی به اسرار حکیمانه ی خلقت ببریم
بار آن مرتبه ای را که زمین ماند ، بیا
همتی کرده و بر دوشِ امانت ببریم
آدمی میوه ای از باغ بقا بود ، چطور؟
میشود فصل دی از مرگ خسارت ببریم!
بتکان از تن رنجور زمین دردی را
شاید از پیکرهٔ باغچه آفت ببریم
در بلاخیز جهان «عشق» پناه من و توست
تا از این روزنه راهی به سعادت ببریم
در نزاعِ دل و عقلیم ، شکستن حتمی است
وقتی از شیشه برِ سنگ شکایت ببریم
3
برای گم شدن در کوچهٔ مهتاب فرصت نیست
صدای صبح می آید ، برای خواب فرصت نیست
تمام عمق عرفانت ، برودوش و لب و مویم!
سزاواری به مستهجن ترین القاب ، فرصت نیست
چه سرو و سوسنی؟ شمشاد کو؟ بیدار شو اینجا
برای رستن یک بوته ی شاداب فرصت نیست
بشوی از دفترت ابیاتِ تن آلوده را ای مرد
که در ذهنت برای یک زن بی تاب فرصت نیست
من از سیلاب می ترسم ولی با مرگ خواهم رفت
که دیگر بعد از این جریان ، دراین مرداب فرصت نیست
4
غزل پاره ها
وقتى به سرمنزل رسيدن طولِ صد تفسير پيدا كرد
سرفصلِ ديدار تو را سردفتر تقدير پيدا كرد
حالا كه اينجايى و تقويم غزل يكريز نوروز است
ديگر نمى پرسم چرا ديدارمان تاخير پيدا كرد
اما به تاوان همين دير آمدن دنيايمان لج كرد
زير و زبر شد ، رسم عاشق پيشگى تغيير پيدا كرد!
بر ظهر لبخند تو مى گويند بايد چشم ها را بست!
اينگونه شب انگاريم در شعرها تقرير پيدا كرد
5
تحلیلِ چشمانت به این معیار نزدیک است
از راهِ مستی خانه ات ای یار نزدیک است
صحرا به صحرا میدویدم بی رمق ، گفتی
طاقت بیاور چشمه و گلزار نزدیک است
مجنون خواب آلوده بودم شاعری می گفت
برخیز لیلا! « لحظه ی دیدار نزدیک است»
6
نه فقط وابستگی مان لحظه لحظه بیشتر می شد
در لجاجت سربه سر بودیم ، این هم دردسر می شد
او که بر بوم خیالم نقش می زد «با تو خواهم ماند»
توی قاب کهنهٔ ذهنم شبیه رهگذر می شد
در تفأل « یاری اندر کس نمی بینیم » می آمد
شرحِ احوالم به لطف « دوستداران » مختصر می شد