فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

زهرا محمد آذری

زهرا محمد آذری

زهرا محمد آذری
۱۳۶۴متولد تهران

شروع فعالیت ۱۳۹۴ اکادمی عریانیسم.

1
انعکاس تصویرم در آیینه
زیبایی غمگینی ست
با پس زمینه ی
خنده های وحشیانه مردی
که تزریق می کرد
بوسه هایی هوس آلود را
به هوای رستگاری

و تنهایی را تاج زرینی شد
بر سیاهِ گیسوانم

زهرا_محمد_آذری

2
نیزه ها
به سماع ایستاده اند
تلاوت
آیه های عشق را
از لبهایی با رایحه سیب

و سرخ می تپید
چهل ستون آسمان
از غباری خونین
به زیر سم اسبان

نور …!
تنها راویِ این حماسه سرخ است.

3
به وقت غروب
ازهم آغوشی دو معشوق
مروارید باران می شود
ساحل زعفرانی رنگ

و
زیر چتری نقره فام
کمی آن طرف تر
از محال خیالت ،

پری کوچکی
در نی لبکی می دمد

و ماهی ها باله می رقصند
در دریای مواج چشمهایم…

 

4
ودر انتهای شبِ
چشمانت
دریچه ایست؛
بسوی فرداهای روشن…

قطره ای خورشید
از مژه هایت بچکان
بر نهال
خشکیده آرزوهایم

تا قصه شکفتگی
جاری شود در باور سبزم

 

5
فراشعر « ..خواب هایم بوی ستایش گرفته اند»

 

مرداد /جهنم سوزان

-«جگرم هنوز هم داغ دارد»

زمین آتش

-«برویم ؟»

-«جگرم می سوزد»

الف : آوار

-«دخترکی بی جان
گر گرفته در گرمای آتشی
که از
سینه پر دردش
شعله می کشید»

-«نفس ها؟»

-«ده
نه
هشت
شماره شماره»

مادر سراسیمه

فریاد ها جانسوز

-«پاشویه اش می کنی آهسته»

چشمان معصوم
گره در نگاه
اشکبار مادر

-«یعنی خدایا عصر معجزه ها تمام شده است؟
چه شد به ستایش که رسید نباید بشود؟!»

?

در گشوده می شود
پدر هراسان
دختر همچنان بی حرکت..
چشم ها بارانی
گونه ها خیس ..

«بوسه بوسه بوسه ..
گونه دستها پیشانی»

چشم ها نیمه باز
نفس ها خسته تر
بریده..
و بریده تر

-«نهههه دخترم..»

فریاد می زندمادر

و تن نیمه جان را بر شانه های پدر..
? ?

بیمارستان :

مادرگریان

-«دکتر دخترم..دخترم»

-«موهایی که صورت دختر را می رقصیدند»

زن گریان
مرد گریان

-«دختر؟»

« آرام..
بر تختی به سپیدی اندامش
دراز کشیده بود»

دکتر:
«چه دختر زیبایی
چه موهای خوشگلی
به من می گویی چند ساله شده ای؟»

دختر بی رمق آخرین نفسهایش را صدا می شود..

-«هشت »

و بیهوش شد..
-«چند روز می شود کماست؟»

-«این روز هفتم است که با عروسکهایش بازی نمی کند»

صدای قهقهه عروسک ها
در میان صدای
گوشخراش اتاق احیا
بیمارستان را
همه کاراکترها بالا می آوردند..

مادر:
هفت روز گریه
هفت شب بیدار
بی شام بی نهار

پدر :
هفت روز بغض
هفت شب آه
خسته تنها..

?
اتاق انتظار:

انتظار
انتظار
انتظار

«هوس شانه
در موهای ژولیده اش
عطش می شود.»

سکوتی غمگین
حکمفرما می شود..

-«ستایش
بالهایش را باز کرده است و آسمان را
پرواز کرده است»

پاها سنگین
دست ها آونگ
چشمها در خون
و بغضی که گلوی متن را نمی گرید..

-«کمی نفس می خواهیم راوی
نفسمان برید»

و خوانندگانی که همه آب می شوند..

? ?
سکانس آخر:

«مردمک هایش به سپیدی
روانداز
روی تخت
کشیده می شوند..
تنش را تکان می دهد
لبهای ترک خورده فرزندش
را می بوسد
می بوسد
می بوسد»

-«شانه مامان ..»

آخرین شانه

«و عاشقانه موهایش را
می بافد‌..»

-«من تار مو »

-«من خون دل»

« عشق را با گلهای صورتی
گره میزند و
به آغوش می کشد
تن سرد دختر زیبایش را»

چشم ها بسته

-«نیمی از خود را
درتن او به خاک می سپارد
و نیمه دیگرش
درگوشه ای فقط نفس می کشد..»

“سکوت سفید”

قاب

دیوار

اتاق
?
-“دخترک ؟”

-“درد”

-“مادر”

-“چشمان خیس”
?
دکتر:

شوک

شوک

شوک
?
سوت ممتد

خط صاف

پرواز فرشته

 

#زهرا_محمد_آذری