فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 29 اردیبهشت 1403

روبین

تنها چیزی که می توانست ، تا حدی روبین را ، از یاس و ناامیدی نجات بخشد ؛ همین حرف ها و دلداری های رومینا بود . و روبین ، هر از گاهی که دلش بدجوری می گرفت و وحشت تاریکی و ظلمت ، کلافه اش می کرد ؛ بی اختیار به رومینا پناه می برد ! آن شب هم که درازایش از چند سال هم گذشته بود : ” دل روبین ، درست همانند قلب کوچک گنجشکی که در دستان پسربچه ای شیطان ؛ از ترس و وحشت داشت سینه اش را منفجر می کرد که شاید بتواند وحشت تاریکی را با قلب کوچکش ؛ از وجودش بیرون اندازد !”
شاید به همین خاطر هم بود که ، از رختخوابش بیرون خزید و غرور سرکش خود را زیر پا له کرد و دوباره به پشت در اتاق رومینا آمد ! رومینا هم که ترنم ترانه هایش زمزمه لبانش بود ، و در هزار توی خیالات خود ، در زیباترین باغها قدم می زد ؛ با تلنگر انگشتی ، بر در اتاقش از جا پرید . و بعد از چند ثانیه ای که خودش را پیدا کرد ؛ آرام گفت : “بله …!”
و روبین از پشت در جواب داد :” منم روبین ؛ اجازه هست …!؟”
رومینا با لبخند مهربانی ، در حالیکه از جا بلند می شد برای پذیرایی روبین ؛ گفت :
…”حتما ؛ بیا تو ؛ خوشحال میشم !”
و روبین آرام به داخل اتاق رومینا خزید . و با راهنمایی رومینا روی کاناپه راحتی نشست . رومینا هم کمی خودش را جمع و جور کرد و ، در کاناپه روبروی روبین ، که حائلشان یک میز عسلی گرد کوچک بود ؛ نشست و با شرمی دخترانه گفت :” خیلی خوب کردی روبین ؛ چه خبر !؟”
و روبین در آمد که :” دلم بد جوری آشوبه ؛ مثل سیر و سرکه می جوشه ! …آخه این چه سرنوشتیه که ما داریم !؟ چقدر تاریکی ؛ چقدر یاس و ناامیدی و تا کی بلاتکلیفی !؟ واقعا دیگه کاسه صبرم لبریز شده …!”
رومینا که دید ، روبین بدجوری کلافه است ؛ به میان حرفش دوید و آرام و مهربان گفت :
…” خوب ، یه کم آرومتر ؛ حالا چی شده مگه !؟ “
و روبین با عصبانیت پرید میان حرفش که :
…” واقعا چی باید می شد !؟ بدتر از این هم میشه مگه !؟ “
و وقتی صورت مهربان رومینا را دید که هاله غمی حق به جانب به خود گرفته است ؛ انگار که به خود آمده باشد ؛ کمی آرام شد و ادامه داد :” معذرت میخوام ؛ اصلا دست خودم نیست ! من همیشه باعث آزارت میشم ، مگه نه !؟”
لبخند ، دوباره به لبهای رومینا برگشت و با مهربانی گفت :
…” نه نه نه ؛ اصلا مهم نیست ! ولی من میگم ، می تونست ؛ وضع از اینی هم که هست ، بدتر باشه ! مگه نه !؟”
و وقتی سکوت روبین را دید ، ادامه داد :
…” فکر کن ، یه جنگ که همین آدما ، باعثش بودن ؛ چه فجایعی که به بار نیاورد ! چقدر آدم کشته شدن ؛ فقط خدا میدونه ! ما فقط از خودمون خبر داریم . اصلا میدونیم که چی به سر دنیا آومده !؟ ما گم شدیم قبول ؛ توی تاریکی و وحشت ، غرق شدیم ، قبول ؛ ولی آیا تو فکر نمی کنی که شاید باز هم وضعمون بهتر از خیلی های دیگه باشه !؟ روبین ، انسان خوبه که همیشه سپاسگزار خدا باشه ! چون ما هیچ اراده ای برای آینده خودمون نداریم ؛ پس باید ، راضی باشیم به هر وضعیتی که اون برامون تعیین کرده …! “
روبین طبق معمول ، با حرف های رومینا کمی آرام شد و با حسرت گفت :
…” واقعا خوش به حالت رومینا ؛ که این قدر می تونی راحت باشی ؛ وقتی که وحشت وجود همه رو برداشته !”
و رومینا گفت :” نه اشتباه نکن ، روبین ! من هم نگرانم ؛ نه به اندازه تو ؛ ولی نگرانم ! واسه همین هم سعی می کنم به خودم مسلط بشم . به چیزای خوب فکر کنم . شکر گزار تمام نعمات “یهوه” باشم ؛ و با رفتارم باعث آزار و رنجش دیگران نشم . و بر عکس ؛ شاید بتونم با عشق و محبت ، ذره ای از رنج و دردهای دیگران کم کنم ؛ این بهترین آرزوی منه !”
روبین با اینکه ، رومینا را کاملا می شناخت و می دانست که او اهل فخرفروشی و کنایه زدن نیست ؛ با این حال ، کمی احساس سرخوردگی کرد ؛ و با لحنی گلایه آمیز گفت :
…” آره حق با توهه ؛من آدم ضعیف و به درد نخوری هستم ، همیشه هم با ترس و وحشتم باعث نگرانی و اذیت دیگران شدم ! و …”
رومینا که دید ، باز روبین ، رو دنده لج افتاده ؛ به میان حرفش دوید و باز هم با محبت خاصی گفت :
…” من اینارو نگفتم که تو به خودت بگیری ! اصلا بذار یه چیزی بهت بگم ، چیزی که مدتهاست میخوام برات تعریف کنم ؛ ولی فرصتش نشده ! “
و روبین سراپا گوش شد .
…” یکی دو شب پیش بود ؛ نمیدونم که تو خواب بودم یا بیداری ! حس کردم ، که فرشته ای به سپیدی برگ گل یاس و به لطافت شبنم صبحگاهی روی گل سرخ ، با بالهایی از گلبرگ های اقاقی و چشمانی به رنگ سبز علفهای تازه روییده و موهایی به بلندی نهایت دید ، که به دست امواج ملایم باد سپرده بود ؛ در مقابلم ظاهر شد ! انگار که ماهی ، تمامی انوار بر گرفته از تمام خورشیدهای عالم را بتاباند ؛ همه هستی را روشن کرد . شاید باورت نشه ! ولی چشمام پرفروغترین چشم های عالم شد ؛ همه چیزو می دیدم ، بی اینکه هیچ فاصله و محدودیتی برام ایجاد شده باشه ! تا هر کجا که اراده می کردم ؛ دید چشمام پیش می رفت . همه جا آن قدر زیبا و دل انگیز و خوشگل بود ، که مست تماشای اون شده بودم و جنگلی به وسعت تمامی عالمی در پیش رو ؛ با قله هایی به سپیدی عاج که سر به آسمان ساییده بودند ، که در بی نهایت هستی قرار داشت و رودهایی پر از گواراترین شراب هستی ؛ و پروانه هایی به لطافت گلبرگ و شفافیت شیشه ؛ و رنگ هایی که هیچ تصوری بر آن امکان نداشت ! فرشته نگاهم کرد ؛ نگاهی که تمام محبت های دنیا ، به اندازه لحظه ای از آن را ، نمی توانست که متصور شود ! وقتی لبهایش از هم شکفت ؛ صدایش آنقدر دلنشین و گوش نواز بود و لحنش آن قدر آرام و مهربان ؛ که به بلندای آرزو و نهایت امید فخر می فروخت . فرشته از من خواست که با او به سرزمینی بروم که پیش رویم بود ! با اینکه وسوسه رفتن به این سرزمین آرزوها داشت قلبم را از سینه می کند ؛ به او گفتم ، که اگر امکان داشته باشه ، تو رو هم با خودم ببرم ! فرشته لبخندی زد و گفت :” پس کمی باید بیشتر صبر کنی .” ومن پذیرفتم . روبین خیلی طول نخواهد کشید که باهم بتونیم به سرزمین رویاها سفر کنیم . سرزمینی که جز زیبایی و عشق و محبت هیچ چیز دیگری نخواهد داشت ! واسه همین هم کمی خوددار باش عزیز دلم !

نویسنده : وحید صادقی

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو