فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 14 اردیبهشت 1403

رحمان بشردوست

تصویر تست
رحمان بشردوست او متولد ۱۳۶۳ فیروزاباد فارس است و در رشته ی مورد علاقه اش، زبان و ادبیات فارسی در مقطع کارشناسی ارشد در شهر شیراز حال دانش اندوزی ستاز سال ۱۳۸۱ شعر را از انجمنهای باران و توللی شیراز آغاز میکند و پس از چند سال فعالیت به دلیل مسائل شخصی از شعر فاصله میگیرد و چندین سال از عشق و علاقه ی همیشگی اش دور می ماند و نمی تواند شعر را بصورت جدی و حرفه ای دنبال کند از سال ۱۳۸۹ بصورت جدی به شعر برمیگردد و در انجمنهای فیروزاباد فارس حضور پررنگ پیدا میکند بعد از سالها مراوده با شاعران و بزرگان ادبیات فارس و فعالیت شعری و ادبی و در راس انجمنها امیدوار است بزودی مجموعه ی غزلهایش را روانه بازار کتاب کندقالب مورد علاقه اش غزل است و گهگاه در رباعی نیز طبع آزمایی میکند

1
تو را از دست من، تقدیر _آری_ساده خواهدبرد
ولی آخر چطور از این دل غمزاده خواهد برد؟

به دنبال تو خواهم آمد اما رد پایت را
تب بسیار من از برف های جاده خواهد برد

تو‌را درباغ آغوش خودم با رنج پروردم
ندانستم که عابر میوه ی آماده خواهد برد

همیشه میوه های کال روی شاخه می رقصند
کسی که عاقل است از میوه ی افتاده خواهد برد

تو را از آب و گل با صبر و‌تنهایی درآوردم
چه آسان دست باد از بوته ی گل داده خواهد برد

به زور سرنوشت از خاطرم هرگز نخواهی رفت
بگو آیا ستیغ کوه را سمباده خواهد برد؟

رحمان بشردوست

2
هر جا دلت گرفت از آزار دیگری
اشک مرا دوباره بخاطر می اوری

اشک مرا که غرق نگاه تو مانده ام
اشک مرا که در شریانم شناوری

عمر مرا که وقف تماشای موی توست
هر شب به باد داده ای از زیر روسری

از تو به جز خیال نصیبی نبرده ام
از من به جز ملال نصیبی نمی بری

از پشت بام خانه ما دانه خورده ای
در آسمان خانه همسایه می پری

باید به فکر گنج بیفتم که گاه از این
ویرانه ی مخوف و غریبانه بگذری

از هر مسیر آمدنم رد شدی ولی
یک روز می رسم به تو از راه بهتری

رحمان بشردوست

3
بانو به ظاهر گرچه بی احساس و مغروری
اما تو با خوش قلبی ذاتیت مشهوری

هر روز بد میبینی و هر روز می رنجی
هر روز خوبی میکنی بی هیچ منظوری

تو از رگ‌گردن به من نزدیک تر هستی
آنقدر نزدیکی به من که از خودت دوری

یک عده با لبخندهایت زنده می مانند
باید بخندی از ته دل،گاه مجبوری

پیشانی ات صد ها کتیبه بر خودش دارد
خوابیده در هر چین آن،از رنج منشوری

هر کهنه ای از مد می افتد تو ولی هر روز
گیرا تری از روز پیشین، آبِ انگوری

رحمان بشردوست

4
سرنوشت مرا نوشت خدا
روی یک کاغذ مچاله شده
بعد هم ساخت قایقی از آن
که به رود لجن حواله شده

سنگ زیرین آسیاب منم
جبر ساییده است ذهنم را
«چشم من چشمه ای ست زاینده»
درد زاییده است ذهنم را

درد این واژه که مرا هر بار
یاد چاقوی دوست می انداخت
سالروز تولدم شده است
دلم ای کاش پوست می انداخت

فوت کردم به سمت پیرهنم
شمع را نه ،دعای مادر را
فوت کردم دلی که سوخته را
مشعل جان گداز بندر را

می کَنم از گذشته تا هرگز
برنگردم به عادت قبلی
می روم از خودم به سمت دلم
می بُرم از هویت قبلی

در دلم شوقِ رقص و پا کوبی
زیر پا هر چه هست می کوبم
سرخوش و شاد از ندارم ها
گیجم و مست مست می کوبم

دارم از کوه می روم بالا
گر چه زخمی ولی طلوع کنم
ای ضمیر کلنگی ام،رحمان!
باید از نو تو را شروع کنم

رحمان بشردوست

5
. .
تنها تو میشوی پس از این بی قرار من
هر لحظه ای که می گذرد از قرار من

چون مار زخم خورده به دور خودت نچرخ
یک شب بخواب بی غم فردا کنار من

گاهی عقب می افتی و گاهی جلوتری
از عمر بر فنا شده ی بی بهار من

در سینه ی تو تِک تِک یک بمب ساعتی ست
مانند بغض، در صدد انفجار من

این روز ها به شکل غریبی پر از غمم
اصلا روا نبود که باشی دچار من

بیدار شو که وقتِ گذشتن رسیده است
صبحت بخیر ساعت شماطه دار من

#رحمان_بشردوست