فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 15 اردیبهشت 1403

رانا

آسمان ِ سیاه و مه آلود ٬در چشمانم مبهم تر مینمود.لرزه ای عجیب بر زانوهایم بود.میترسیدم.با پاهای برهنه قدم بر میداشتم.اینجا کجاست؟انگار کوچه ی ماست…اما من که آن را نمیشناسم.آنرا ندیده ام.این ابهام ِ گیج کننده دیوانه ام کرده است.من کجایم؟کیستم؟چه شکلی هستم؟سعی کردم قدمهایم را مسمم تر بردارم.آخه تو مردی…این دیگه چه جورشه؟

به انتهای کوچه که رسیدم٬خانه مان را دیدم.خانه ی نا آشنایمان را…گویی تا به حال ندیده بودمش.هرچند همه جایش را میشناختم.در چهار طاق باز بود.از دیوار ِ کاهگلی پریدم تو.سنگفرش ِ حیاط٬حتی یک سنگ ِ سالم هم نداشت.جلوتر که رفتم ٬درخت ِ انار پنجه هایش را روی پوستم میکشید.

یکی از انار های پلاسیده ی خوشرنگش رو برداشتم.درخت آهِ شهوتناک بلندی کشید.بی درنگ با ناخن های بلندم پوستش رو سوراخ کردم.فشار دادم…خونابه هایش روی صورتم پاشید.

با زبان ِ بار گرفته ام تا جایی که میشد آثارش رو از روی صورتم پاک کردم.به خودم اومدم.کمی اونطرفتر درب ِ اتاقم رو دیدم.رفتم سمت ِ در.سعی کردم قدمهایم تند تر شود تا زودتر برسم.

رفتم و رفتم…در راه کودکی را دیدم که از مادرش شیر میخورد و وق میزد.مادر هم با تمام ِ وجود با دست بر نشیمنگاه ِ او مینواخت و پستان را بیشتر در دهان ِ خونیش فشار میداد…به من گفت:هوی چته؟به چی نگا میکنی؟مرتیکه ی یه لا قبا…به خودم اومدم و زود دور شدم.کمی جلوتر از دور جمعیتی رو دیدم که صدای همهمشون داشت گوشمو کر میکرد.رفتم جلو ببینم چه خبره.دیدم یه جوون اون وسط نشسته.یه انار تو این دستش.یه قلمم تو اون دستش.مدام میخوره و مینویسه.بقیه ی جمعیتم هی بهش بد و بیرا میگفتن و با دست به نشیمنگاهش مینواختن…صحنه ی عجیبی بود.نفهمیدم چه صیغه ایه…سرم و کردم تو لاکم و به راهم ادامه دادم.قدمهام داشت آروم تر میشد.نمیدونم.شاید داشتم میمردم.یه خورده که رفتم ٬باز یه چیزی توجهمو جلب کرد.یه جسمی روی زمین افتاده بود.سرعت قدمهامو با زور زیاد کردم.دیگه زانو هام رو زمین کشیده میشد.اما با این حال میدویدم.یاد پیر مردی افتادم که همیشه تو بچگی مسخرش میکردم.نمیدونم چرا میدویدم.اصلا انگار اختیارم دست خودم نبود.یهو که به خودم اومدم دیدم دارم با سرعت نور میدوم.داشتم میرسیدم. اما یهو پام به یه چیزی گیر کرد و نقش بر زمین شدم.

نگاه کردم.دیدم پام به یه انار خورده.صورتم اونقدر کشیده شده بود به زمین که غرق خونابه شده بود.بلند شدم و تا جایی که میتونستم با زبان بار گرفته ام صورتم و پاک کردم. وقتی به اون جسم عجیب رسیدم دیدم یه پیر مرده که لخت و پتی روی زمین افتاده و نشیمنگاهشم سرخ شده.زیر دستشم یه کاغذ بود.کاغذ رو برداشتم ببینم توش چی نوشته.اما هرچی دقت میکردم٬نمیتونستم بخونم.تنها کاری که کردم پسمانده ی خونابه های صورتم رو باهاش پاک کردم.

بالاخره رسیدم به در ِ اتاقم.سکوت ِ وحشتناکی کل ِ وجودم رو گرفته بود.در ِ اتاق چهار طاق باز بود.از پنجره پریدم تو.دیدم هیکل ِ سیاهی روی زمین خوابیده.اونو نمیشناختم.به اتاق نگاه میکردم.اما به نظرم آشنا نمیومد.همه چیز…دیوارها٬سقف ها٬هواها…من اینجا را نمیشناختم.اینجا خانه ی من نبود.در همین فکرها بودم که چشمان ِ هیکل ِ مهیب باز شد:و خیره به من نگاه میکرد.ترسیده بودم.خواستم برگردم.پنجره نیمه باز بود.به سرعت از در خارج شدم.به خودم که اومدم دیدم دارم به سرعت ِ نور میدوم.ناگهان پایم به یه چیزی گیر کرد و نقش بر زمین شدم.

بلند شدم و به راهم ادامه دادم.دیگر نه از پیر مرد خبری بود نه از جوان و نه از کودک.از صدای پای خودم هم میترسیدم.بالاخره از خانه خارج شدم.

در کوچه آرامشی بود که در چشمانم مبهم تر مینمود.زیر سایه ی درختی پناه گرفتم.درخت پنجه هایش راروی پوستم میکشید………………….

کیوان عابدى.زمستان ۸۷

نویسنده : کیوان عابدی

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو