فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 13 اردیبهشت 1403

دوباره شعر بخوانیم/ آرش شفاعی

نگاهی به شعری از ستاره جوادزاد

 

باید بیشتر مراقبم می‌بودی
بیشتر برایم دانه می‌پاشیدی
محکم تر در قفس را می‌بستی
و بهتر به آوازهایم دل می‌دادی

من پرنده‌‌ام
و پروازهایم را برای روز مبادا ذخیره کرده بودم

این شعر از کتاب «چند کلمه قرمز روی آینه» انتخاب شده است. شعر از زبان پرنده ای خطاب به قفس بان خود روایت می‌شود. راوی که احتمالاً دیگر در قفس مورد اشاره حضور ندارد و ترجیح داده است قفس را ترک کند، درحال بازگویی اشتباهات قفس بان به اوست. اشتباهاتی که باعث شده است پرندۀ مورد اشاره نه تنها قفس را ترک کند بلکه صاحب قفس را از اشتباهات مهلک خود آگاه کند.
بی شک اگر این شعر به دست یکی از طرفداران جنبش فمینیسم می‌افتاد، می‌توانست متنی مفصل و آتشین درخصوص کارکردهای این شعر و شعرهایی مانند آن در بازتولید جامعۀ مردسالار و تن دادن به پدرسالاری در یک جامعۀ پیشامدرن تحویلمان بدهد. البته این خوانش فمینیستی از شعری که «ستاره جوادزاده» آن را سروده است، خوانشی برآمده از متن است ولی آنچه برای من جالب است، مفاخره ای است که در متن جاری است و می‌خواهم دربارۀ آن بنویسم.
بنای اصلی شعر و اساس متن، برپایۀ رابطه ای است که میان «زندانی» و «زندانبان» برقرار است. در این شکی نیست که راوی زمانی زندانی بوده است و به دانه ای که برایش می‌پاشیده اند، دلخوش بوده است و حتی از اینکه آوازی بخواند و سر زندان‌بان خود را گرم کند، دلشاد بوده است. از این منظر باید دل سوزاند به حال او و برایش غصه خورد که معنای آزادی و رهایی را نمی‌داند و نمی‌دانسته است. ولی نکتۀ عجیب این است که زندانی تازه رها شده و پرندۀ تازه پریده، حرفی از موقعیت جدید خود نمی‌زند. نمی‌گوید که حس و حالش از تجربۀ آزادی چیست؟ سکوت او در توصیف آزادی پس از زندان، شاید به این معنا باشد که موقعیت جدید اصولاً برای او بی معناست. اینکه پرنده ای پس از رهایی، با قفس بان خود وارد گفت و گو شود و به جای به رخ کشیدن وضعیت جدیدش و آزادی‌های تازه ای که به دست آورده است، از روزگار گذشته و زندان و قفس پیشین حرف بزند، نشان دهندۀ این است که هنوز رابطۀ میان زندانی و زندانبان برای پرنده اهمیت دارد. شاید اصلاً پرنده، نخواسته است آزادی را تجربه کند! شاید تصمیم گرفته است از زندان و قفس قبلی به زندان و قفسی تازه نقل مکان کند.
نکتۀ جالب این است که پرندۀ رها شده بجای گلایه از این که او را سال‌ها در بند کشیده اند، از کیفیت آب و دانه و محکم نبودن در قفس شکایت دارد. یعنی اینکه اگر در قفس محکم تر بسته می‌شد، دانه‌های بهتری برای زندانی ریخته می‌شد و زندان‌بان حوصله می‌کرد و به صدای زندانی خود گوش می‌داد، زندانی از موقعیت خود راضی بود و اصلاً خیال پریدن به سرش نمی‌زد. پرنده این هشدار را به زندان‌بان می‌دهد که من پرنده ام و پرواز را برای روز مبادا نگه داشته بودم و روز مبادا رسید و من پریدم. یعنی زمانی که احساس کردم وقت رفتن است، رفتم و توی زندان‌بان هم هیچ کاری از دستت برنیامد.
اینجا ولی یک مسأله نباید از یاد برود. مگر نه اینکه ما کسی را زندانی می‌کنیم تا او را از آزادی و دیگر حقوقش محروم کنیم؟ مگر بند و زنجیر برای تنبیه افراد نیست؟ آیا وقتی زندان، حقوق زندانی را از او نگیرد و او را در شرایط ناخوشایند قرار ندهد، به معنی واقعی زندان است؟ به نظر می‌رسد این شعر، نیمۀ پنهانی دارد که با این توجه می‌توان به آن دست یافت. نیمۀ پنهان این شعر، همین جا به جا شدن معنای زندان و زندانی و زندان‌بان است. زندانی وقتی از موقعیت خود راضی است و آب و دانه اش جور است و کیفش کوک و زندان‌بان وقتی مجبور است دل به صدای زندانی خود بدهد و اگر در ارائۀ این خدمات، کوتاهی کند با پریدن زندانی مواجه می‌شود، مشخص نیست که واقعاً به کدام یک باید زندانی گفت و به کدام یک زندان بان. شاید پرنده ای که در این شعر، به زبان آمده است از موقعیتی پرده برداری می‌کند که با جابه جایی معنا و نقش‌ها ایجاد شده بوده است. موقعیتی که زندان‌بان کم هوش نتوانسته است آن را به درستی تشخیص دهد و امروز با جای خالی پرنده و طعنه‌های او رو به رو شده است.

منبع

مجله آنلایت الف یا