فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 29 اردیبهشت 1403

دستهایم را رها مکن


ﭼادرشو مرتب کرد و در رو به آرومى بست . هنوز محو ﭽرخیدن کلید در قفل بودم که دستم رو گرفت و لبخند مهربونى زد . بدون هیچ حرفى امتداد کوﭼه
رو طى کردیم و از دالانها و کوﭽه پس کوﭽه هاى فرعى گذشتیم تا به خیابون اصلى رسیدیم دستمو محکمتر گرفت و گفت :دستمو ول نکنیها ٬ هر جا رفتم باهام بیا.و بعد هم خودمونو به شلوغى جمعیت سپردیم و هم گام مردم شدیم ازاین مغازه به آن مغازه مى رفتیم .حتى لحظه اى هم از من غافل نبود.دلم مى خواست بهش بگم ﭽطور مى تونم دستهاى گرم و مهربونتو رها کنم وقتى که نگاه آرامش بخش تو دنبالم میکنه .دلم مى خواست بگم با همه بجگى که دارم مى فهمم مى دونم که تمام دنیام هستى .
هر ﭽیزیو که لازم داشتیم خریدیم بعد هم ازویترین کفش فروشیها دیدن کردیم تا با بقیه پولى که داشتیم براى خودش یک جفت کفش بخره ﭽون دیگه کفشهاش فرسوده شده بود. وقتى کفشها رو امتحان میکرد لحظات کوتاهى به من نگاه کرد و بعد سریع کفشها رو از پاش درآورد و به فروشنده تحویل داد و گفت :آقا ممنون ٬یک جفت کفش براى دخترم بدید.
یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که دیگه نه از کفش خبرى هست ٬نه کفش فروشى و نه از دستهاى گرم و مهربون مادرم .دیگه هیچ وقت نمیتونستم دستهاشو بگیرم جز اینکه هر هفته سنگ مزارشو براش بشویم .
اى کاش هیچ وقت دستشو رها نمیکردم.

نویسنده : زهرا معمری

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو