فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 28 اردیبهشت 1403

حکایت (٩)

یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری، و امید از زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را بدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر …

یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری، و امید از زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را بدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد برآورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانمراست یعنی وارثان مملکت
در این امید بـسـر شد دریغ عمر عزیزکه آنچه در دلمست از درم فراز آید
امید بسته برآمد ولی چه فایده زآنکامید نیست که عمر گذشتـه بـازآید
کـوس رحـلـت بــکـوفـت دسـت اجـلای دو چـشـمـم وداع سـر بـکـنـیـد
ای کــف دســـت و ســـاعــد و بـــازوهـمــه تــودیـع یـکــدگــر بــکــنــیـد
بـــر مــن افــتـــاده دشــمــن نــاکــامآخــر ای دوســتــان گــذر بــکــنـیـد
روزگــــارم بـــــشــــد بــــنــــادانــــیمـن نـکــردم شــمـا حــذر نـکــنـیـد

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج