فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 28 اردیبهشت 1403

حکایت (٤)

طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب، بحکم آنکه ملاذی منیع از قله کوهی بدست …

طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب، بحکم آنکه ملاذی منیع از قله کوهی بدست آورده بودند و ملجاء و مأوای خود ساخته، مدبران ممالک آنطرف در رفع مضرت ایشان مشورت کردند که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتنع گردد
درخــتــی کـه اکـنـون گـرفــتــســت پــایبــنــیــروی شــخــصــی بــرآیــد ز جــای
ورش هــمـــچـــنـــان روزگـــاری هـــلـــیبـــگــردونــش از بــیــخ بـــرنــگــســلــی
ســرچــشـمـه شـایـد گـرفـتــن بــه بــیـلچـو پـر شـد نـشـایـد گـذشـتـن بـه پـیـل
سخن بر این مقرر شد که یکی را بتجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه میداشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند بقعه خالی مانده، تنی چند از مردان واقعه دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند.
شبانگاه که دزدان بازآمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت غنیمت بنهادند، نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاخت خواب بود، چندانکه پاسی از شب در گذشت
قــرص خـــورشــیــد در ســیــاهــی شــدیــونـــس انـــدر دهـــان مـــاهــی شـــد
مردان دلاور از کمین بدرجستند و دست یگان یگان بر کتف بستند و بامدادان بدرگاه ملک حاضر آوردند، همه را به کشتن اشارت فرمود.
در آن میان جوانی بود میوه عنفوان شبابش نورسیده و سبزه گلستان عذارش نودمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: این پسر همچنان از باغ زندگانی برنخورده است و از ریعان جوانی تمتع نیافته، توقع بکرم اخلاق خداوندی آنست که ببخشیدن خون او بر بنده منت نهد؛
ملک روی از این سخن درهم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت:
پـرتـو نیکان نگیرد هر که بـنیادش بـدسـتتربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست
نسل فساد اینان منقطع کردن اولیترست و بیخ تبار ایشان برآوردن، که آتش نشاندن و اخکر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن کار خردمندان نیست
ابـــــــر اگــــــر آب زنــــــدگــــــی بـــــــاردهــرگـــز از شـــاخ بـــیــد بـــرنـــخـــوری
بـــــا فـــــرومـــــایــــه روزگـــــار مـــــبـــــرکـــز نـــی بــــوریـــا شـــکـــر نـــخـــوری
وزیر این سخن بشنید و طوعا و کرها بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت: آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است اما اگر در سلک صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی
اما بنده امیدوارست که به عشرت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفلست و سیرت بغی و عناد آن گروه در نهاد او متمکن نشده، و در حدیثست: مأمن مولود الا وقد یولد علی الفطرة ثم ابواه یهودانه و ینصرانه و یمحسبانه
بـــا بـــدان یــار گــشــت هــمــســر لــوطخــــانـــدان نــــبــــوتــــش گــــم شــــد
ســـگ اصـــحـــاب کـــهــف روزی چـــنـــدپـــی نــیــکــان گــرفـــت و مــردم شـــد
این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با او بشفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او درگذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم
دانـی کـه چـه گـفـت زال بــا رسـتـم گـرددشـمـن نتـوان حـقـیر و بـیچـاره شـمـرد
دیـدیـم بـسـی کـه آب سـرچـشـمـه خـردچـون بــیـشـتــر آمـد شـتـر و بــار بــبــرد
فی الجمله پسر را بناز و نعمت برآورد و استاد و ادیب بتربیت او نصب کرد، تا حسن خطاب و رد جواب و سایر آداب خدمت ملوکش در آموخت چنانکه در نظر همگنان پسندیده آمد، باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمه ای میگفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او بدر برده، ملک را از این سخن تبسم آمد و گفت:
عــــاقــــبــــت گـــرگ زاده گـــرگ شــــودگــــرچــــه بــــا آدمـــی بــــزرگ شــــود
سالی دو بر این برآمد طایفه ای اوباش محلت در او پیوستند و عقد مرافقت بستند تا بوقت فرصت وزیر و هر دو پسرشرا بکشت و نعمت بیقیاس برداشت و در مغاره دزدان بجای پدر بنشست و عاصی شد، ملک دست تحیر بدندان گزیدن گرفت و گفت
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی؟ناکـس بـتـربـیت نشـود ای حـکـیم کـس
بـاران که در لطافت طبـعش خـلاف نیستاز بــاغ لـالـه رویـد و از شـوره بـوم خـس
زمـــیــن شـــوره ســـنـــبـــل بـــرنـــیـــارددرو تـــخـــم عـــمــل ضـــایــع مــگــردان
نــکــوئی بــا بــدان کــردن ،چــنــانــســتکــه بـــد کــردن بـــجــای نــیــکــمــردان

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج